♣︎ Part 54 ♣︎

100 30 143
                                    

چند دقیقه بعد از اینکه جیسونگ به اتاقش برگشت، مینهو از حمام بیرون اومد و حوله ی کوچیکی رو به سمت جیسونگ گرفت و گفت : '' بیا موهام رو خشک کن، چاگیا. ''

جیسونگ به سمت پسربزرگتر رفت و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردنش برد و پرسید : '' میدونی که خیلی عاشقتم، مینهو؟ ''

پسر بزرگتر خندید و متقابلا دست هاش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و جواب داد : '' معلومه که میدونم. تو روزی هزار بار برام تکرارش میکنی، عزیز دلم. '' و بوسه ای به موهای جیسونگ زد و ادامه داد : '' من هم بی نهایت عاشقتم. ''

جیسونگ لبخندی زد و از پسر بزرگتر فاصله گرفت و حوله ی توی دست هاش رو از گرفت و گفت : '' برو لبه ی تخت بشین. ''

مینهو لبه ی تخت نشست و دست هاش رو دور کمر جیسونگ که رو به روش ایستاده بود حلقه کرد و پسرک رو به خودش نزدیک تر کرد و مشغول نوازش پهلو ها و کمرش شد.

جیسونگ داشت از حس لمس های هیونگش لذت میبرد و عمدا زمان بیشتری رو به خشک کردن موهای عشق زندگیش پرداخت تا بیشتر نوازش بشه.

چند دقیقه ی بعد، مینهو به چشم های جیسونگ نگاه کرد و دست هاش رو گرفت و گفت : '' بیا بخوابیم، چاگیا. ''

جیسونگ بوسه ای به گونه ی مینهو زد و حوله رو روی حوله خشک کن حمام انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ کنار پسر بزرگتر دراز کشید و گفت : '' امروز حسابی خسته شدی، مینی. خوب بخوابی. '' و بوسه ای به لب های هیونگش زد.

مینهو دستش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و به خودش چسبوندش و گفت : '' تو هم خوب بخوابی، جیسونگم. مینی هیونگ عاشقته. ''

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

عصر روز بعد مینهو، چان و جیسونگ قرار بود به گیمپو برن تا به تاجر هوانگ توی یکی از ملاقات هاش کمک کنن.

درست لحظه ای که پسر ها به سمت پارکینگ عمارت رفتن، موبایل مینهو زنگ خورد. چان با اخم به مینهو نگاه کرد که به گوشه ای رفت تا کسی نتونه صداش رو بشنوه. کمی بعد تر پیش چان و جیسونگ برگشت و همینطور که دستش رو به پشت گردنش میکشید گفت : '' من با یک نفر قرار دارم و نمیتونم به ماموریت بیام. باید برم. '' و سریع از پارکینگ عمارت بیرون رفت.

جیسونگ آهی کشید و گفت : '' چانی هیونگ، به چانگبین هیونگ بگو به جای مینهو باهامون بیاد. ''

چان به سمت پسر‌ک رفت و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و سرش رو بالا داد و پرسید : '' حالت خوبه؟ ''

جیسونگ به در پارکینگ نگاه کرد و جواب داد : '' حس میکنم که مینهو... هیچی ولش کن. ''

چان شونه های جیسونگ رو گرفت و به چشم هاش نگاه کرد و گفت : '' حرفت رو کامل بگو. ''

جیسونگ به چان نگاه کرد و با بغض گفت : '' حس میکنم مینهو داره چیزی رو ازم پنهون میکنه. اون دیروز با یه دختره به کازینوی ی مافیا رفته بود ولی بهم دروغ گفت که داره به ماموریت میره. '' و به اشک هاش اجازه داد که پایین بریزن.

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: 2 days ago ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

Revenant | از گور برخاستهHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin