♣︎ Part 25 ♣︎

611 91 16
                                    

مینهو بعد از اینکه موهای جیسونگ رو خشک کرد از جاش بلند شد و حوله ی جیسونگ رو روی حوله خشک کن حمام انداخت. وقتی که برگشت دید جیسونگ وسط تختشون دراز کشیده. آروم قدم هاش رو به سمتش برداشت و کنارش دراز کشید. سرش رو توی گودی گردن پسرک برد و همزمان که نفس های عمیق میکشید، با دستش پهلوی جیسونگ رو نوازش میکرد.

جیسونگ دستشو بین موهای مینهو برد و گفت : '' تا وقتی که نفس آخرم رو بکشم پیشت میمونم، مین. خیلی خیلی دوست دارم. ''

مینهو سرش رو بالا آورد و به جیسونگ نگاه کرد. پسر کوچیکتر با دست هاش صورت مینهو رو قاب گرفت و گفت : '' هیچوقت از پیشم نرو. تو تمام دارایی منی، مینهو. ''

مینهو بوسه ای به لب های جیسونگ زد و گفت : '' مگه دست های من و تو با یه نخ قرمز به هم وصل نیستن؟ من و تو توی سرنوشت همیم. من هیچ وقت تنهات نمیذارم. ''

جیسونگ لبخندی زد و پرسید : '' یادته روز اولی که من رو دیدی، فکر میکردی من قراره بکشمت؟ ''

مینهو خندید و جواب داد : '' هی! بخاطر خانوادم باید از هر کسی که میخواد بهم نزدیک بشه بترسم. ''

جیسونگ روی تخت نشست و ادای مینهو رو در آورد : '' اصلا چرا باید بدونی که من هر روز میام اینجا؟ اگه نمیخوای مسمومم کنی و بکشیم، پس چرا اینجایی؟ ''

مینهو شروع به قلقلک دادن جیسونگ کرد و با خنده گفت : '' حالا اگه راست میگی ادا ی من رو در بیار. ''

جیسونگ با هر سختی ای که میشد دست های مینهو رو گرفت و با خنده گفت : '' این کنجکاوی ها عواقب خوبی نداره ها! بهت گفتم فعلا برای دونستنش زوده. '' و بعد از کمی مکث ادامه داد : '' مراقب کار هایی که میکنی باش. همونطور که همیشه میگی، هیونگ ترسناکه. ''

مینهو دست هاش رو از بین حصار دست های جیسونگ بیرون آورد و پسرک رو توی بغلش گرفت. جیسونگ توی بغل مینهو نشست و سرش رو به سینه ی مینهو تکیه داد و دست مینهو رو گرفت و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد، گفت : '' مینی. ''

مینهو با لبخند به جیسونگ نگاه کرد و گفت : '' بگو. ''

جیسونگ مردد بود. نمیدونست الان موقع خوبی برای پرسیدن سوالش هست یا نه.

مینهو دستش رو زیر چونه ی جیسونگ گذاشت و سرش رو بالا داد و گفت : '' منتظرم. بگو. ''

جیسونگ سرش رو پایین انداخت و آروم پرسید : '' هیونگ، من و تو الان... ''

مینهو وقتی دید جیسونگ مکث کرد، همونطور که خودش میخواست جمله ی پسرک رو کامل کرد : '' من و تو الان دوست پسریم. '' و بعد از کمی مکث گفت : '' دوست داری من دوست پسرت باشم؟ ''

جیسونگ کمی تو بغل مینهو جا به جا شد و دست هاش رو دور کمر هیونگش حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت و جواب داد : '' این یکی از آرزوم هام بود، مینهو. '' و دستش رو آروم روی کمر مینهو به بالا و پایین حرکت داد و ادامه داد : '' اول حرف زدن باهات، بعدش دوست شدن باهات و نزدیک شدن بهت، بعدش بوسیدن و چشیدن طعم لبات و بعدش داشتنت به عنوان دوست پسر، از آرزو هایی هستن که تا الان بهشون رسیدم. ''

Revenant | از گور برخاستهOnde histórias criam vida. Descubra agora