♣︎ Part 2 ♣︎

963 146 135
                                    

پسرک ظرف غذارو از توی گرم کن در آورد و به سمت میزی که مینهو همیشه مینشست رفت.

طبق معمول مینهو سرشو روی میز گذاشته بود و خوابیده بود. ظرفی که پسرک دیروز جا گذاشته بود هم شسته شده توی یک کیسه روی میز بود.

صندلی میز ها نیمکت هایی بود که دو نفر میتونستن روش بشینن. پسرک این بار نزدیک تر از روزای دیگه کنار مینهو نشست و به چهره ی بی نقصش خیره شد. بعد از چند دقیقه دستشو آروم روی پشت مینهو گذاشت و خیلی آروم دستشو بالا و پایین میبرد و مینهو رو نوازش میکرد. چند ثانیه ای نگذشت که مینهو چشماشو باز کرد. جیسونگ سریع از مینهو فاصله گرفت و زیر لب عذرخواهی کرد.

مینهو سرشو از روی میز بلند کرد و به خودش کش و قوسی داد و بعد به جیسونگ نگاه کرد و گفت : " داشتی چیکار میکردی؟ "

پسرک سرشو روی میز گذاشت و گفت : " هیچ کار. فقط میخواستم ببینم خوابی یا نه. مامانم برای ناهار امروز کیمباپ درست کرده. نصفش مال توئه و نصف دیگش مال من. باید ازم تشکر کنی که اونارو با تو شریک میشم، چون کیمباپایی که مامانم درست میکنه از هر چیزی تو دنیا خوشمزه ترن. "

مینهو خندید و ظرف غذا رو باز کرد و یه جفت چاپستیک برداشت و یدونه کیمباپ رو داخل دهنش گذاشت و آروم آروم شروع به جویدنش کرد. دستپخت مامان پسرک فوق العاده بود. لقمه رو قورت و با صدای بلند گفت : " فوق العادس. دسپخت مامانت محشره. "

پسرک سرشو از روی میز بلند کرد و دست به کمر و با لحن مغروری گفت : " حالا ازم تشکر کن که دسپخت خوش مزه ی مامانمو باهات شریک میشم. "

مینهو نگاهی به جیسونگ کرد و گفت : " تو نمیتونی به من دستور بدی. اگه میدونستی من کیم الان از ترس ازم فراری بودی. "

پسرک یه جفت چاپستیک برداشت و گفت : " تو لینویی. من چیزی نمیبینم که بخوام بترسم. بعدشم وقتی من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم و بعدش پلیس شدم میتونم به همه دستور بدم. "

مینهو کیمباپ دیگه ای از توی ظرف برداشت و گفت : " آدماییم هستن که از پلیسا قوی ترن. شاید من یکی از اونا باشم. "

پسرک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت : " نه تو اشتباه میکنی. تازه من نمیخوام یه پلیس عادی بشم. الان توی دانشگاه دارم مهندسی کامپیوتر میخونم تا یه پلیس بشم که خیلی کارش مهمه. "

مینهو تعداد کیمباپ های توی ظرفو شمرد و وقتی دید که نصفه ی خودشو خورده چاپستیک هاشو روی میز گذاشت و ظرفو به جلوی پسرک هل داد و گفت : " یه روزی میفهمی که آدمایی توی این دنیا هستن که نه تنها پلیسا بلکه دولت هم ازشون میترسه و به حرفشون گوش میده. "

پسرک لقمه ی توی دهنشو قورت داد و گفت : " خواهیم دید. من انقدر توی کارم موفق میشم که حتی خود پلیسا هم ازم بترسن و پیشم دست از پا خطا نکنن. "

Revenant | از گور برخاستهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora