♣︎ Part 32 ♣︎

429 62 27
                                    

چشم های مینهو کم کم داشت بسته میشد و از هوش میرفت. به جیسونگ نگاه کرد. پسرک تکون نمیخورد و چشم هاش بسته بود.

پسر بزرگتر سعی کرد دست جیسونگ رو بگیره ولی قبل از اینکه بتونه، خودش هم چشم هاش رو بست و از هوش رفت.

همون موقع بعد از اینکه آخرین نفر از افراد سانمو روی زمین افتاد، فیلیکس و چانگبین به طرف جیسونگ و مینهو رفتن.

فیلیکس کنار جیسونگ نشست و تکونش میداد و اسمش رو صدا میکرد. چانگبین هم دست هاش رو روی زخم مینهو فشار میداد تا خونریزیش قطع بشه.

چانگبین وقتی دید تعداد و عمق نفس های مینهو داره کم میشه و با صدای بلند سونگهان رو صدا زد و گفت : '' سونگهان هیونگ! با پدرم تماس بگیر! باید سریع برگردیم به عمارت. ''

با شنیدن صدای درمونده ی فیلیکس به سمتش برگشت. پسرک که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت گفت : '' بینی، جیسونگ نفس نمیکشه. دست هاش سردن و لب هاش آبی رنگن. ''

رنگ از صورت چانگبین پریده بود. رو به فیلیکس گفت : '' بیا و مثل من دست هات رو روی زخم مینهو فشار بده. '' و بعد از جاش بلند شد و سریع به سمت جیسونگ رفت.

نبض جیسونگ رو از روی گردنش چک کرد و سریع شروع کرد بهش سی پی آر (CPR) دادن.

بین فشارهایی که به قفسه ی سینه ی پسرک میاورد اسمش رو صدا میکرد و میگفت : '' جیسونگ! تو باید زنده بمونی. خواهش میکنم نفس بکش. لطفا چشم هات رو باز کن. ''

سونگهان با یه برانکارد به سمتشون اومد و با کمک فیلیکس، مینهو رو بلند کردن و توی یکی از ماشین ها گذاشتن.

فیلیکس پیش چانگبین برگشت و همینجوری به بدن بی جون داداشش خیره شده بود. اشک هاش بی وقفه از چشم هاش پایین میریختن و دیدش رو تار کرده بودن.

روی زانو هاش نشست و دست جیسونگ رو توی دستش گرفت. لبش رو از داخل محکم گاز گرفته بود تا جلوی هق هقی که توی راه بود رو بگیره ولی دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.

با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. دست جیسونگ رو سفت فشار میداد و میگفت : '' سونگی، قرارمون این نبود که تنهام بذاری. چشم هات رو باز کن. دیگه هیچ وقت اذیتت نمیکنم. ''

اشک ها و حرف های پسرک باعث شد قلب چانگبین تیکه تیکه بشه. حاضر بود حتی خودش بمیره ولی جیسونگ دوباره نفس بکشه تا فیلیکس اینجوری گریه نکنه. فشار دست هاش رو به روی قفسه ی سینه ی جیسونگ بیشتر کرد.

چند لحظه ی بعد، جیسونگ نفس عمیقی کشید.

چانگبین روی زمین نشست و نفس راحتی کشید. آموزش های پدرش بالاخره یه جایی به دردش خورد و تونست جون عزیز ترین دوستش رو نجات بده.

نگاهی به فیلیکس انداخت که داشت صورت جیسونگ رو میبوسید و ازش میخواست که چشم هاش رو باز کنه.

Revenant | از گور برخاستهWhere stories live. Discover now