♣︎ Part 22 ♣︎

565 90 113
                                    

مینهو با سرعت به سمت جیسونگ رفت و روی تخت خوابوندش و روش خم شد. جیسونگ ترسید و یه دستش رو بین خودش و مینهو، جلوی صورتش گرفت و دست دیگش رو روی سینه ی مینهو گذاشت و نذاشت زیاد بهش نزدیک بشه.

مینهو اخمی کرد و گفت : '' فقط بهم یه چیزی بگو که اون حرفی که در مورد کیجونگ زدی یادم بره. ''

جیسونگ آروم دستش که روی سینه ی مینهو بود رو فشار داد و به عقب هولش داد و گفت : '' از عمو مینهیوک و عمو کانگمین بپرس که به کیجونگ چه جوابی دادم. ''

مینهو از روی تخت بلند شد و به ساعت نگاهی کرد. پدرش تقریبا نیم ساعتی بود که به خونه اومده بود.

به جیسونگ نگاهی کرد و گفت : '' همینجا میمونی تا برگردم. '' و از اتاقشون بیرون رفت.

جیسونگ فکرشم نمیکرد مینهو انقدر ناراحت و عصبانی بشه.

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

مینهو در زد و وارد اتاق پدرش شد. مینهیوک روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و داشت قهوه مینوشید. پسرک روی صندلی جلوی پدرش نشست و پرسید : '' سلام، پدر. حالتون خوبه؟ ''

مینهیوک لبخندی زد و یه فنجون قهوه برای پسرش ریخت و جواب داد : '' سلام، عزیزم. خوبم. تو چطوری؟ روز آخر دانشگاه چطور بود؟ ''

مینهو فنجون قهوه رو برداشت و گفت : '' من بد نیستم. روز آخر هم خیلی اتفاق خاصی نیفتاد. ''

مینهیوک سرش رو تکون داد و پرسید : '' چرا عصبی به نظر میای؟ ''

مینهو نفسش رو صدا دار بیرون داد و در جواب پرسید : '' روز مصاحبه ی جیسونگ، بعد از اینکه ما بیرون رفتیم چه اتفاقی افتاد؟ ''

مینهیوک فنجون خالی قهوش رو روی میز گذاشت و جواب داد : '' بعد از اینکه شما از سالن بیرون رفتین، جیسونگ چند دقیقه ای سر جاش نشسته بود و به سختی نفس میکشید. وقتی به زور از جاش بلند شد و خواست به بیرون بره، کیجونگ بهش پیشنهاد داد که برای شخص خودش کار کنه. جیسونگ قبل از اینکه جوابش رو بده، به من و کانگمین نگاهی انداخت. هر دومون با اشاره بهش گفتیم که قبول نکنه. جیسونگ در جواب کیجونگ گفت که میخواد به مالزی برگرده. حالش هر لحظه داشت بد تر میشد، تا جایی که من و کانگمین به سمتش رفت و بازوهاش رو گرفتیم که روی زمین نیفته. اون حتی به کیجونگ گفت که رزومه ای که ارائه داده واقعی نیست و نمیتونه پیشنهادش رو قبول کنه. ''

مینهو لیوان قهوه ی نصفش رو روی میز گذاشت و گفت : '' امروز جیسونگ داشت باهام شوخی میکرد. بعد یهو به سمت بیرون دانشکده رفت. جلوش رو گرفتم و ازش پرسیدم که داره کجا میره، بهم گفت که داره میره پیش کیجونگ تا پیشنهادش رو قبول کنه. ''

مینهیوک خندید و گفت : '' اخلاقش کاملا شبیه پدرشه. یادمه پدرش، جیکیونگ، هم وقتی من تازه مافیا رو درست کرده بودم به شوخی میگفت که میخواد بره و با مافیاهایی که دشمن ما بودن، همکاری کنه چون من نمیذاشتم که سم ها و یا بمب های خطرناکی توی سرش بود رو درست کنه. '' و به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : '' شاید تو ام مثل من یه کاری کردی. ''

Revenant | از گور برخاستهWhere stories live. Discover now