♣︎ Part 44 ♣︎ Season 2

327 54 51
                                    

به مناسبت 9 کیلویی شدن از گور برخاسته
آپدیت سوپرایزی خدمت شما

جیکیونگ و اونسونگ به همراه فیلیکس، شب به عمارت برنگشتن.

پدر دوقلوها، به مینهیوک گفت که دوست دارن چند روزی تنها باشن و مراسم خاکسپاری پسرشون رو تنهایی انجام بدن.

مینهیوک به تصمیم خونواده ی هان احترام گذاشت و بهشون اجازه داد تا هر زمان که میخوان از مافیای لی فاصله بگیرن. داغ از دست دادن فرزند چیزی نبود که بشه سریع باهاش کنار اومد.

وقتی بقیه ی اعضای مافیا به خونه برگشتن، هیچکس با دیگری صحبتی نمیکرد. همه حواسشون به مینهو بود که از وقتی که جیسونگ رو به داخل آمبولانس برده بودن، به طرز وحشتناکی ساکت بود.

چانگبین و چان تا اتاق مشترکش با جیسونگ همراهیش کردن. وقتی به جلوی در اتاق رسیدن، مینهو تنهایی وارد اتاق شد و رو به دو پسر دیگه گفت : '' بذارین توی تنهایی خودم بمیرم. '' و بعد خواست در رو ببنده‌، اما چان جلوش رو گرفت و گفت : '' من و چانگبین همینجا بیرون اتاقت میمونیم و هر یک ساعت یکبار بهت سر میزنیم. الان روی تخت دراز بکش و سعی کن بخوابی. ''

مینهو سرش رو تکون داد و گفت : '' باشه، روی تختم دراز میکشم و سعی میکنم بمیرم. '' و بعد در رو بست.

به فضای اتاق نگاه کرد. اگر جیسونگ الان پیشش بود، کلی بغلش میکرد و میبوسیدش و از اینکه چقدر سکسی و هات بود تعریف میکرد و بعد توی بغل همدیگه میخوابیدن. اما الان جیسونگ پیشش نبود و دیگه هم قرار نبود باشه.

جیسونگ برای همیشه رفته بود و قرار بود خاطراتش تا آخر عمر توی ذهن مینهو بمونه.

پسرک روی زمین افتاد و به تخت خالیشون نگاه کرد. صدای جیسونگ رو از پشت سرش شنید که گفت : '' چرای روی زمین نشستی، مینی هیونگ. بلند شو بریم مثل هر شب، توی شهر رانندگی کنیم. ''

مینهو روش رو به سمت جایی که صدا رو شنید برگشدوند ولی جز اتاق خالی چیزی ندید. دستش رو روی قلبش که از درد و غم تیر میکشید گذاشت و گفت : '' وقتی که تو اینجا نیستی، زندگی کردن من چه دلیل و هدفی داره؟ اگه من تو رو با خونواده‌ام آشنا نمیکردم، هیچ وقت به این ماموریت نمیومدی و الان پیشم بودی. '' و بعد قطره های اشکش دونه دونه از چشمش شروع به پایین افتادن کردن.

پسرک همونجا روی زمین انقدر گریه کرد تا اینکه از شدت خستگی خوابش برد.

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

چان و چانگبین وقتی مینهو رو روی زمین دیدن، روی تخت خوابوندنش و توی طول شب چند باری بهش سر زدن و چند دقیقه ای کنارش میخوابیدن.

صبح روز بعد پسرک از خواب بیدار شد و طبق عادت همیشگیش به آشپزخونه رفت و وقتی مادرش رو اونجا دید به سمتش رفت و گفت : '' صبح بخیر، اوما. اومدم صبحونه ی خودم و جیسونگ رو به اتاقمون ببرم. سنجاب کوچولوم هنوز بیدار نشده. ''

Revenant | از گور برخاستهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang