♣︎ Part 29 ♣︎

475 69 34
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیسونگ شیشه ی پنجره رو پایین داده بود و داشت از دیدن ساختمون های بلندی که نورشون آسمون شب رو چراغونی کرده بود، لذت میبرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیسونگ شیشه ی پنجره رو پایین داده بود و داشت از دیدن ساختمون های بلندی که نورشون آسمون شب رو چراغونی کرده بود، لذت میبرد.

مینهو عاشق این دیت های آخر شب با جیسونگ بود. هر فرصتی که پیش میومد با دوست پسرش سوار ماشین میشدن و تا نزدیک های صبح توی خیابون ها میچرخیدن و یه عالمه خوراکی های جور و واجور میخوردن.

جیسونگ به مینهو نگاهی کرد و پرسید : '' مینی، بزرگ ترین آرزوت چیه؟ ''

مینهو کمی مکث کرد و بعد جواب داد : '' بزرگ ترین آرزوم اینه که بتونم تو رو هر روز بخندونم، بغلت کنم، ببوسمت و عطر بدنت رو نفس بکشم. اگر تو نباشی زندگی واسم هیچ ارزشی نداره. ''

جیسونگ لبخندی زد و گونه ی مینهو رو نوازش کرد و گفت : '' تو کسی هستی که بهم امید میدی و همیشه با حرف ها و کار هات حالم رو خوب میکنی. ''

مینهو به جیسونگ نگاه کرد و پرسید : '' تو چی؟ بزرگترین آرزوی تو چیه؟ ''

جیسونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد : '' بزرگ ترین آرزوی من اینه که بتونم توی هر شرایطی ازت مراقبت کنم و نذارم هیچ آسیبی ببینی. ''

مینهو دستش رو توی موهای جیسونگ برد و پرسید : '' یعنی انقدر دوست داری بادیگارد من باشی؟ ''

جیسونگ سرش رو تکون داد و جواب داد : '' آره، چون تو یه پیشی کوچولویی که نیاز به توجه و مراقبت مداوم داره. ''

 ''

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Revenant | از گور برخاستهWhere stories live. Discover now