جیسونگ شیشه ی پنجره رو پایین داده بود و داشت از دیدن ساختمون های بلندی که نورشون آسمون شب رو چراغونی کرده بود، لذت میبرد.
مینهو عاشق این دیت های آخر شب با جیسونگ بود. هر فرصتی که پیش میومد با دوست پسرش سوار ماشین میشدن و تا نزدیک های صبح توی خیابون ها میچرخیدن و یه عالمه خوراکی های جور و واجور میخوردن.
جیسونگ به مینهو نگاهی کرد و پرسید : '' مینی، بزرگ ترین آرزوت چیه؟ ''
مینهو کمی مکث کرد و بعد جواب داد : '' بزرگ ترین آرزوم اینه که بتونم تو رو هر روز بخندونم، بغلت کنم، ببوسمت و عطر بدنت رو نفس بکشم. اگر تو نباشی زندگی واسم هیچ ارزشی نداره. ''
جیسونگ لبخندی زد و گونه ی مینهو رو نوازش کرد و گفت : '' تو کسی هستی که بهم امید میدی و همیشه با حرف ها و کار هات حالم رو خوب میکنی. ''
مینهو به جیسونگ نگاه کرد و پرسید : '' تو چی؟ بزرگترین آرزوی تو چیه؟ ''
جیسونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد : '' بزرگ ترین آرزوی من اینه که بتونم توی هر شرایطی ازت مراقبت کنم و نذارم هیچ آسیبی ببینی. ''
مینهو دستش رو توی موهای جیسونگ برد و پرسید : '' یعنی انقدر دوست داری بادیگارد من باشی؟ ''
جیسونگ سرش رو تکون داد و جواب داد : '' آره، چون تو یه پیشی کوچولویی که نیاز به توجه و مراقبت مداوم داره. ''
YOU ARE READING
Revenant | از گور برخاسته
Fanfiction+ : تو کی هستی لینو؟ × : فعلا برای دونستنش زوده. سوال دیگه ای بپرس. + : هر سوالی بخوام ازت بپرسم باید در ازاش چیزی بپردازم؟ × : بله آقای پلیس. هر چیزی بهایی داره. انقدر هم نلرز. من قرار نیست بکشمت. البته اگه خطایی ازت سر نزنه. main ship : minsung si...