♣︎ Part 13 ♣︎

736 94 147
                                    

مینهو از جاش بلند شد و گفت : '' من گرسنمه. بریم ناهار بخوریم؟ ''

جیسونگ سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. چند قدمی که به سمت در رفتن، مینو برای جیسونگ زیر پایی گرفت و یقش رو گرفت و به عقب هلش داد و به زمین کوبیدش. جیسونگ با تعجب به مینهو نگاه کرد.

مینهو چشم هاش رو ریز کرد با پوزخندی که روی لب هاش بود، گفت : '' کسی که عضو یه مافیاست نباید انقدر شل باشه. '' و بعد دستش رو جلوی جیسونگ گرفت و بهش کمک کرد تا بلند بشه.

چان وقتی مینهو جیسونگ رو به زمین کوبید، ترسید و خواست از جاش بلند بشه و بره کمکش اما بعد از شنیدن حرف مینهو خیالش راحت شد. به عنوان یک دکتر آینده، نگران بقیه بودن توی طبیعتش بود.

مینهو در سالن تمرین رو آروم باز کرد و رو به چان گفت : '' تو نمیای ناهار بخوری، دکتر؟ '' و وقتی جیسونگ برگشت و به چان نگاه کرد، دوباره یقش رو گرفت و هلش داد. این بار جیسونگ حواسش بود و یقه ی مینهو رو گرفت و باهم زمین خوردن.مینهو نشست و لباسش رو تکوند و رو به جیسونگ گفت : '' خوشم اومد، آقای پلیس. '' و بعد مثل سری قبل دستش رو جلوی جیسونگ گرفت و کمکش کرد تا بلند بشه.

چان به سمتشون اومد و با حوله ای که دور گردنش بود عرق های پیشونیش رو خشک کرد و از مینهو پرسید : '' تو نگران من بودی یا ازم به عنوان چیزی که حواس جیسونگ رو پرت کنه استفاده کردی؟ '' مینهو خندید و جواب داد : '' البته که هر دوتاش. من انقدر سنگدل نیستم، آقای دکتر. ''

چان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و دستشو پشت جیسونگ گذاشت و پرسید : '' جاییت درد نمیکنه؟ ''

جیسونگ جواب داد : '' حالم خوبه. ممنونم. ''

چان دست جیسونگ رو گرفت و همینطور که داشت از سالن بیرون میرفت، گفت : '' هر وقت حالت خوب نبود میتونی از منم کمک بخوای. ''

جیسونگ تشکری کرد و همین طور که داشت از پله ها بالا میرفت از گوشه ی چشمش به مینهو نگاه میکرد که پشت سرشون راه میرفت و با اخم به دست چان و جیسونگ خیره شده بود. جیسونگ وایساد و دست دیگش رو سمت مینهو گرفت. مینهو دست دیگه ی جیسونگ رو از دست چان جدا کرد و خودش دست جیسونگ رو گرفت و میدل فینگرش رو به چان نشون داد و همراه با جیسونگ از پله ها بالا رفت.

مینهو به وضوح حسودی کرده بود. چان خندید به سمت اتاقش رفت تا دوش بگیره و بعد به سالن غذاخوری رفت.

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

بعد از شام پسر ها تصمیم گرفتن که باهم بیشتر آشنا بشن. چانگبین کمی خوراکی از آشپز خونه آورد و چهار تایی روی کاناپه های اتاق نشیمن لم دادن.

جیسونگ از چان پرسید : '' چان هیونگ، مینهو هیونگ بهم گفت که تو یه خواهر و یه برادر داری ولی من تا الان ندیدمشون. اینجا نیستن؟ ''

Revenant | از گور برخاستهHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin