با وارد شدن به خونه سوت و کور،آهی از نهادش در اومد و بعد از خوردن آب توی آشپزخانه، به سمت راه پله رفت.توی راه پله ی اون عمارت بزرگ صدای گریه های سوزناکی که مشخصاً متعلق به بچه کوچولوی اون خونه بود،شنیده می شد.قدم هاش رو به سمت اتاق قدیمیش، تند تر و بلند تر برداشت.دقیقا جلوی در اتاق متوقف شد.لای در اتاق مقداری باز بود که دیدن رو برای جیمین راحت می کرد.
از لای در، گوشه ای از تخت مشخص بود که بچه ی گریان روش خوابانده شده بود.پسر نمی تونست ببینه اما صدای دختری غر زدن یه صدای دخترونه به گوشش رسید.
"عهه..اعصابمو خورد کردی بچه.خفه شو دیگه وگرنه خودم،با همین دستام خفت می کنم.اووف نمی دونم چرا این بابای رباتت هم برنمی گرده..دوست پسرم نیم ساعته منتظرمه."
جیمین که با شنیدن این حرف ها خونش به جوش اومده بود، در رو هل داد و وارد اتاق شد.با صورتی سرخ شده از عصبانیت، به دختر شوکه شده خیره شد.
"آق..آقا..من ب..براتون توضیح می دم."
"خفه شو..توئه آشغال اخراجی،اگه توی شعاع ده کیلومتری این خونه و خواهر زاده ام ببینمت خدا می دونه چه بلایی سرت بیارم.الانم گمشو تا خط خطیت نکردم."
دختر با اشک های تمساحش مدام معذرت می خواست که باعث بیشتر خورد شدن اعصاب جیمین شده بود.
پس دختر رو به بیرون اتاق هل داد و در رو قفل کرد.
به سرعت به سمت تخت رفت و دختر کوچولوی سرخ شده از گریه رو به آغوش گرمش کشید وآروم تکونش داد.
"ششش...آروم باش عزیزم.جات تو بغل جیمینی امنه.اون جادوگر نمی تونه به گریه ت بندازه..شش عزیزدل دایی گریه نکن.هر کی بخواد اشکاتو بریزه رو می کُشم کیوت من."
از طرفی حرفای محبت آمیزش و از طرف دیگه آغوش گرمش باعث شده بود که دختر کوچولو یکم آروم بگیره و گریه هاش کم کم قطع شد.
آروم خم شد و گوشه ی پیشانی دخترک رو بوسید.اما گیرنده های حسی لبش فقط دمای گرم اون پوست لطیف رو به جیمین هشدار می دادند.
"شتت."
"جیمین چی شده؟جیمین بیا درو باز کن لطفا."با شنیدن صدای یونگی،عزمش رو جزم کرد.
یوری کوچولو رو داخل کریرش قرار داد و با پتوی کوچکی-که مخصوص دخترک بود-جسم کوچکش رو پوشوند و بعد از باز کردن قفل،از اتاق خارج شد.
به محض خروج، با چشم های به خون نشسته و مضطرب یونگی روبرو شد.
"چی شده پارک؟؟ازت یه توضیح قانع کنندهبرای این کارات می خوام"
بدون توجه به حرف یونگی به طرف دختر پرستار چرخید و بهش توپید:
"بعدا حساب بی مسئولیتیت رو ازت پس می گیرم عجوزه..فعلا برو و با دوست پسرت دعا کنین یوری من یک تار مو از سرش کم نشه."
"یوری تب داره مین. زودباش باید بریم بیمارستان."
ادامه دارد...
*_* ^_^ ×_×عه وا دخمل کوشولومون تب کرده🥲
🔺️پارت بعدی میفته سه شنبه موچیا
چون شرط پارتای قبلی رو نرسوندین
(با اینکه ویو خورد)خوشحال می شم بیشتر تعامل تونو ببینم😃🤝
دینگ👈💬 دونگ👈✨️
YOU ARE READING
Uncle or papa[yoonmin | taekook]
Fanfiction[این کیوت ترین فیکیه که می تونی بخونی] خلاصه: جیمین هیچوقت فکر نمی کرد با برگشتن به کره طبق وصیت خواهرش، مجبور به ازدواج با شوهر خواهرش مین یونگی جذاب بشه و البته بشه پدر خواهرزاده ش.. Couples: YOONMIN , TAEKOOK