18:wedding party[second]~

708 75 165
                                    


~☆~

منتظر این بودم که اشکای حبس شده ام بعد از سالها از بند چشمانم رها بشن.

اما نه این دنیا عهد بسته بود نه تنها طبق خواسته ی من نچرخه بلکه منو به شکل بگایی ای قهوه ای کنه و بعد بشینه و به نتیجه نمایشی که راه انداخته و البته ریش بنده،قه قه بخنده.

اما کور خونده من مرد قوی ای هستم و مثل یه مرد سیگارم رو بین انگشتام نگه می دارم و دودش رو به دست باد می دم..من که بچه کوچولو نیستم،مرد تنهای شبم..(آهنگش توی سرم پلی شد🤌🤣)

والا بخدااا
ولی صبر کن ببینم،من که سیگار نمی کشم..

با تاسفی برای افکار بی سر و تهم، کف دستم رو به پیشانیم می کوبم و بیخیال سیگار و گریه می شم.

به قدم برداشتن داخل حیاط ادامه می دم که با جلب توجه نورهایی در حیاط پشتی،با رخنه ی حس کنجکاوی ای به وجودم، به اون سمت می رم.

اومووو..اون مین یونگی آب زیر کاه کی وقت کرده بود اینجا رو اینطوری کنه؟این زندگی آشغالی دست بردار نیست هیچ،داره واسه سورپرایز کردنم نقشه هم می کشه که از دلم در بیاره؟؟

اون مین حیاط پشتی ای که ردایی از چمن پوشیده بود رو با پارچه های ریسه ای سفید آراسته بود. دور تا دور اون فضا از دسته گل های رز و نور های رنگارنگ قشنگی محاصره شده بودند.

باد با وزیدن به سمت من امانت دارانه بوی گل های رز سرخ و سفید رو به دست مشامم می سپاره و باعث لبخند کمرنگم می شه.

لعنت بهت مین که منو تا مرز گریه می بری.این قرار بود یه ازدواج قراردادی باشه نه به صحنه اعتراف و ازدواج..لعنتی تا حالا هیچکس اینکارو برام انجام نداده بود.

شاید راننده راست می گفت.
یونگی واقعا فکر همه جای قضیه رو کرده بود و این من بودم که آخر همه از موضوع در سر در آوردم.

به سمت مرکز اون پارچه های رقصان در دست باد روانه می شم.وسط اون پرده های رقصان می ایستم و برای مدتی از سکوت و نگاه کردن به ماه و الماس های چشمک زن دورش،خودم رو آروم‌می کنم.

صدای کسی منو به خودم میاره. به سمت شخص وارد شده،برمی گردم که می گه:

"جیمینا..من و دخترم رو به خلوتگاهت راه می دی؟؟"

مین یونگی و مین یوری در یک قاب برای من..در کنار من.یک خانواده کامل،برای کسی که از طعم بودن در آغوش یک خانواده سیر نشده.تعلق داشتن به یک خونه و زیر یک آسمون رو در اعماق وجودش حس نکرده‌.

من دقیقا همون درختی بودم که هیچوقت ریشه اش رو در خاکی حس نکرده و تا اومده در خاکی ریشه بر هم بزنه با بادی مُهلکی رانده شده.

دقیقا مثل مسافری که همیشه در حال سفر بوده و هیچوقت به خونه نرسیده.

با وجود همه ی این ها، یه گوشه ای از وجودم داده می زنه که اینجا،توی قاب روبروم موندنیم.درسته من اولش خواهر کوچولوم و الان هم یادگارش رو خیلی دوست دارم..

Uncle or papa[yoonmin | taekook]Where stories live. Discover now