part1:surprising commence~

1.8K 141 53
                                    


جیمین:

"مسافرین محترم پرواز ۳۴۰.لطفاً کمربند های ایمنی خود را ببندید. تا مدتی دیگر روی باند فرود میایم.امیدواریم از سفرتان لذت برده باشید.اقامت خوبی رو براتون آرزومندم. کاپتان مایک"

هیچ وقت فکر نمی کردم، بار دیگه به این فرودگاه و یا حتی به این شهر، پا بگذارم.اما بعد از کلی سختی کشیدن توی کشور غریبه، بالاخره به خونم برگشته بودم.شهری که خاطره های قشنگِ زیادی ازش در ذهنم نقش بسته بود.

با کشیدن چمدونم از فرودگاه خارج می شم.سرم رو بالا میارم و با بستن چشمام هوای سئول رو با دلتنگی به شش هام هدیه می دم.

"آخیش بالاخره برگشتم خونه."

اینو با خودم میگم و بعد سوار ماشین اجاره ای که از قبل با شرکتش هماهنگ شده بود،می شم و مستقیم به سمت مقصدم-خونه پدریم-می رونم.

به محض رسیدن جلوی اون خونه که چیزی از یه عمارت غول پیکر کم نداشت، نفس عمیق دیگه ای می کشم و با شگفتی خاصی می گم:

"سسانگه..اینجا اصلا تغییر نکرده."


ماشینم رو گوشه ای از حیاط درندشت پارک می کنم و با دیدن افرادی با کت شلوار مشکی-که مشخص بود بادیگاردن-در حال خارج شدن از خونه بودن،اخمی می کنم و قدم های تندتری به سمت در ورودی برمی دارم.

همونطور که چمدونم رو پشت سرم می کشم در رو باز می کنم و سپس وارد فضای خونه می شم.همزمان با قدم برداشتن در حال آنالیز کردن اوضاع خونه می شم.

خونه در هیاهو،خدمه که در حال جمع و جور کردن صندلی های زیادی که دلیل چیدنشون برای منِ تازه وارد مشخص نبود- چون همگی انقدر سرشون شلوغ بود- هیچکس متوجه پسر جدیدالورود که من بودم، نشده بود.درست بود بعد از سالها بدون هیچ خبری به اون خونه برگشته بودم ولی آیا کسی توی اون عمارت نبود که ازم استقبال کنه یا منتظرم باشه؟

همه ی این افکار داشتن کلافه ام می کردن.با غرغر کردن به سمت طبقه بالا روانه می شم و مستقیم به سمت اتاقم می رم.بهتر بود یکم بخوابم تا بعدا از ماجراهای خونه سر در بیارم.اره این بهتره.

فشاری به دستگیره در می دم و وارد اتاق قدیمیم می شم با دیدن وسایل مورد علاقه م که دقیقا مثل قبل از رفتنم چیده شده بودند، ناخواداگاه از فرط دلتنگی زیاد بغضی به گلوش چنگ می زنه. اما اون احوالات به چند ثانیه نکشید چون با صدای گریه ی بچه ای که شنیدم تازه متوجه گهواره گوشه ی اتاق می شم.

صدای گریه های بچه حالا بیشتر در اتاق می پیچید که بهم یادآوری می کرد که این نمی تونه یه خواب لعنتی باشه یا حتی توهم کوفتی ای هم نمی زنم.

Uncle or papa[yoonmin | taekook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora