خمیازه ای می کشه و خودش رو به تخت یوری کوچولوی خوابیده تکیه می ده.با همون حالت خوابیده از پایین به لپ های پر و بامزه ی دخترک خیره می شه.
با پشت انگشتانش، گوشه ای از گونه ی طفل خوابیده رو نوازش می کنه و از حس نرمی بیش از حدش زیر انگشتاش با شگفتی می خنده.
"سسانگه..تو برای این دنیا زیادی قشنگی مارشمالوی من."
دستاش رو آروم جلو می بره و دست حاوی انژیوکت دخترک رو نرم می بوسه که انگشتای کوچک و ظریف اون کوچولو، دور انگشت اشاره ش حلقه می شه.
"عا قربونش برم..قند عسل جیمینی..بشه ی جیمینی.پرنسسِ پرنسسا.. ای کاش اون پدر گوش تلختم یکمش به تو رفته بود. ولی می خوای یه واقعیتی رو بدونی؟؟
من رفتم از بین این همه آدم ادل اولین بوسه مو به اون پیشی اخمو دادم..وای خدایا من اونو گذاشته بودم واسه وقت مبادا(اشک خیالیش رو پاک می کنه)
شانس بگایی ما رو ببیناا"یونگی که از اول حرفای جیمین اونجا ایستاده بود و با لبخند لثه ای بهشون نگاه می کرد و البته از لحن کیوت جیمین خنده های آروم و شانه لرزونی می کرد به داخل اتاق قدم بر می داره و با نشستن روی صندلی روبروی جیمین اعلام حضور می کنه.
پسر کوچکتر با دیدن یونگی سرش رو از روی تخت برداشت به پشتی صندلیش تکیه داد.
"داروها رو گرفتی؟"
"بله قربان..من بیشتر از تو نگران دخترم هستم."
"اوه..جدا؟پس چرا همچین پرستار عتیقه ای براش استخدام کردی؟"
"من که نمی دونستم یارو اینطوریه...کنده(اما)..[مکثی میکنه]..تو چرا انقدر به اون پرستاره واکنش نشون دادی؟؟"
"سوزان چیزی راجع به مادرمون بهت گفته؟"
"فقط می دونم خیلی زود فوت کردن.."
"درسته..وقتی مامانمونو از دست دادیم هر دومون بچه بودیم و پدرمون رئیس یه شرکت بررگ بود پس قطعا نمی تونست همزمان مراقب یه دختر سه ساله و یه بچه ی هفت ساله هم باشه..پس برامون پرستار استخدام کرد.
هووفف...
اون پرستار به پدرم نشون می داد که آدم مسئولیت پذیریه و مارو دوست داره ولی در واقع ما رو با دور کردن پدر ازمون تهدید می کرد..مدام پول تو جیبیای منو ازم می گرفت در گرو اینکه سوزانو اذیت نکنه.اما یه روز به خواهر کوچولوم سیلی زد. پس منم همه چیز رو نترسانه به پدرم گفتم...
وقتی امروز اون پرستار رو دیدم که اینقدر بد داره با یوری رفتار می کنه ..انگار دژاوو تلخی برام بود که تمام سلول های بدنمو از هم جدا می کرد.اینو بگما
من دیگه نمی زارم خواهر زاده ی عزیزم زیر دست هر کسی بزرگ شه..اینو یادت بمونه مین یونگی.""متاسفم برای تجربه های تلخی که توی بچگیت داشتی جیمینا.ولی هر پرستار دیگه ای بیاری همینطوری بد از آب در میاد پارک.چه فرقی می کنه؟"
"همه که مثل هم نیستن. و البته که یه کسی رو سراغ دارم که مثل هر کس دیگه ای نباشه."
یونگی همونطور که دستش رو روی شکم لطیف یوری گذاشته بود گفت:
" باشه حالا تا ببینیم چطور می شه."
جیمین ابرویی از حرفی که شنیده بود، بالا انداخت. لعنت بهش که از حرص مین یونگی، کنترلش رو از دست داده بود. دستش رو روی دست یونگی-که هنوزم روی شکم دخترک بود-گذاشت ناخونش رو درون گوشت دست یونگی فرو کرد.
"آخخ..خدا لعنتت کنه پارک..مگه گربه ای که چنگول می کشی؟"
پسر لبخند پیروزمندانه ای بر لب نقاشی می کنه.
"از این به بعد حرف،حرف منه. اگه بازم با حرفام مخالفت کنی همه چی به پنجول کشیدن ختم نمیشه مین."
ادامه دارد...
#_# @_@ *_*
های موچیز😁🍡
میصم بودین یا چی؟؟😉*ببخشید که گاهی چند بار براتون نوتیف میاد
واتپد عکسای کاور رو حذف می کنه*فقط جوری که جیمین رئیس بازی در میاره😌🤌
دینگ👈💬 دونگ👈✨️
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Uncle or papa[yoonmin | taekook]
Hayran Kurgu[این کیوت ترین فیکیه که می تونی بخونی] خلاصه: جیمین هیچوقت فکر نمی کرد با برگشتن به کره طبق وصیت خواهرش، مجبور به ازدواج با شوهر خواهرش مین یونگی جذاب بشه و البته بشه پدر خواهرزاده ش.. Couples: YOONMIN , TAEKOOK