NUMBER 758
CHAPTER 13
رالف به دختر رو به رویش نگاه کرد، دختر به او برای رفتنش از آن تنگنا التماس میکرد ولی او تصمیمی برای رهایی اش نداشت چون از این التماس ها، شیون ها و گریه به اندازه رسیدن آب به ریشه گل خشک لذت میبرد.
به ناله های همگام شده با بغض دختر مقابلش لبخند میزد که ناگهان با صدای شخصی از افکارش بیرون آمد و با صدای بلند خندید:ادامه بده ادامه بده...از اینکارت خوشم میاد....رینا.
رینا دقیقه ای بعد کنارش ایستاده بود: قربان.
با دست به دختر اشاره کرد : اماده اش کن باید بفرستیمش جایی.
دختر با تعجب و گریه به مرد ترسناک و دختر سر تا پا مشکی پوشیده مقابلش نگاه کرد : خواهش میکنم بزارید من برم ...خواهش میکنم.
رالف با دست به بیرون اشاره کرد که رینا به دو نفر از بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: ببریدش اتاق 20.
همینطور که دختر را فریاد کشان از اتاق بیرون میبردند رالف روی صندلی مورد علاقه اش نشست و بر طبق عادت پاهایش را روی هم انداخت تا کم یاستراحت کند و به قاب عکس روی میزش نگاه انداخت. طرح لبخند شخص داخل عکس دلتنگش کرده بود و با خود زمزمه کرد: دلم برای خنده هات تنگ شده، البته برای خنده هایی که برای خودم بود نه خنده هایی که امروز داری تو اغوش یکی دیگه میکنه، البته خیلی هم دوام نخواهد داشت.
تلفنش را بیرون کشید و شماره شخصی را گرفت: چیزهایی که گفته بودم رو گرفتی؟
به ثانیه نکشید در اتاقش باز شد و « تجو» وسایلی که خواسته بود را روی میز وسط اتاق رالف قرار داد، در حالی که فاصله اش را با میز بیشتر میکرد گفت: تمام چیز هایی که خواسته بودین فقط جسارتا قربان....
- میخوای بدونی برای چیه نه؟؟
+ببخشید.
- میخوام برای یک نفر هدیه بفرستم....برای کسی که دوستش دارم، فکر کنم دلش باید برام تنگ شده باشه اخه فردا قرار بود سالگردمون باشه.
لب هایی که برای ثانیه ای به لبخند کش آمده بودند را جمع و به در اشاره ای کرد: حالا میتونی از جلوی چشم هام گم شی.
تعظیم کوتاهی کرد و حالا وقتش بود تا هدیه مورد علاقه اش را اماده کند که این بار متفاوت تره......!!!
تقریبا یک ساعت از مشغول شدنش به این کار گذشته بود که از داخل اتاق فریاد زد: رینا.
دختر با صدای دادش وارد شد: بله قربان.
با دست به جعبه اشاره کرد : میدونی که باید چیکار کنی درسته؟؟
دختر سرش را نیمه خم کرد و همراه جعبه به بیرون از اتاق همراه آن جعبه قدم برداشت تا ماموریتش را به پایان برساند؛ رالف از میان پنجره اتاقش به حیاط نگاهی انداخت، نور های قرمزی که اب داخل استخر را زینت بخشیده بودند او را برای شنا وسوسه میکردند تا این سالگرد را به تنهایی برای خودش جشن بگیرد: تجو بیا داخل.
YOU ARE READING
╰┈➤ 𝙋𝙖𝙞𝙣𝙠𝙞𝙡𝙡𝙚𝙧 (𝘚𝘵𝘳𝘢𝘪𝘨𝘩𝘵 / 𝘚𝘰𝘱𝘦 ) مُسَکِن ˚₊· ͟͟͞͞➳❥
Fanfictionیونا با فرار از دست اکس سابقش تصمیم میگیره تا درهای عشق و احساس رو برای همیشه به روی خودش ببنده....در حالی که نمیدونه نقل مکان و همسایگیش با جانگکوک میتونه چه سرنوشتی رو براش رقم بزند. در حالی که دیگه به دنبال عشق نمیگردیم عشق تصمیم میگیره تا مثل م...