Part 6: سیب سرخ

143 30 7
                                    


RED APPLE

CHAPTER: 6

(*راوی):

یونا بالاخره حرف هایی که در دل داشت رو به جانگکوک گفته بود و حالا که میتونست فشار این بار رو با کسی تقسیم کنه احساس سبکی میکرد. با رسیدن به ساختمان، هر دو بعد از پارک کردن به طرف آسانسور به راه افتادند. با بسته شدن درب های کشویی آهنی آسانسور یونا نگاهش رو در اطراف کابین چرخاند و لبخندی زد؛ کمی بعد نگاهش را به سمت جانگکوک سر داد و متوجه لبخند قشنگی که به روی صورت پسر نقش بسته بود شد. جانگکوک متعجب از حالت خندان صورت یونا پرسید: به چی میخندی؟

یونا دستش رو به میله پشت سرش تکیه داد و با چشم به زمین اشاره کرد و گفت: درست همینجا با هم اشنا شدیم درسته؟

جانگکوک که انگار خاطرات آن روز دلهره آور رو به یاد اورده بود همراه با آن لبخندی که یونا نمیتوانست ازش چشم بگیرد پاسخ داد: اره، روزی که دیدمت هیچوقت فکر نمیکردم این همسایه قراره بشه بلای آسمانی زندگیم که من....

به این بخش از جمله‌اش که رسید مکسی کرد و به صورت شنونده کنجکاو مقابلش خیره شد. پس چرا حرفش رو تموم نمیکرد؟؟مکس جانگکوک شبیه خمیر مشغول بازی با سوالات توی سر یونا شد.

اما کوک که انگار علامت سوال های بالای سر یونا رو میدید با جدیت توی چشم هاش خیره شد اما انگار هنوز هم از زدن حرفی که توی ذهنش میچرخید مطمئن نبود و این تردید رو با بیان کلمات منقطع به یونا هم نشان داد: که حالا من.....یعنی...

یونا که از شنیدن حرف جانگکوک وحشت کرده بود تا مبادا چیزی مربوط به حرف های یک ساعت قبل باشه صورت جانگکوک رو با دست هاش قاب گرفت و با حالتی نگران گفت: به خاطر حرف هاییه که من زدم؟

این کار یونا ابتدا پسر جدی کمی قبل رو شوکه کرد انگار که به دست های یونا برق وصل کرده بودن تا جانگکوک رو بهم بریزه، کوک تصمیمی برای گرفتن نگاهش از چشم ها دختر مقابلش نداشت باید به عمقشان پی میبرد تا بتونه تصمیم بگیره...بین زدن و نزدن حرف هایی که دو روزی میشد شبیه افسار ذهنش رو کنترل میکردند اما حالا به نتیجه رسیده بود؛ میدونست که چی میخواد فکر کردن بهش بیش از این جایز نبود پس بی معطلی رو به دختر گفت: که حالا من نتونم یک روز رو بدون دیدنش بگذرونم.

یونا از چیزی که شنید مطمئن نبود در حالی که خون به زیر پوست صورتش میدوید و گونه هاش رو گلگون میکرد دوست نداشت تا چشم از نگاه مشتاق مرد رو به رویش بگیرد. دوست داشت بدونه حرف چشم و زبونش یکی هست یا نه؛ از ته قلبش دوست داشت تا حرفی که شنیده رو باور کنه. خودش هم دلیلی برای این کار نداشت اما بودن جانگکوک کنارش به اندازه تلعلع نور صورتی-نارنجی خورشید به هنگام غروب دلنشین شده بود: الان که این حرف رو زدی به اخرش هم فکر کردی؟؟

╰┈➤ 𝙋𝙖𝙞𝙣𝙠𝙞𝙡𝙡𝙚𝙧  (𝘚𝘵𝘳𝘢𝘪𝘨𝘩𝘵 / 𝘚𝘰𝘱𝘦 )  مُسَکِن ˚₊· ͟͟͞͞➳❥Onde histórias criam vida. Descubra agora