THE LAST CHAPTER
THE INTERSECTION OF TWO PARALLEL LINES
هوسوک در راه بازگشت به خانه بود که یونگی را دیدی، با قدم های اهسته ای در پیاده رو به جهتی نا مشخص قدم برمیداشت. بدون آنکه خودش را نشان دهد از سمت دیگر خیابان با او هم قدم شد.
تلفن اش زنگ خورد: هیونگ...
-نمیخواد نگران باشی.
+اخه یونگی...
-میدونم کجاس دارم میبینمش. فعلا.
اجازه صحبت به کوک نداد و همچنان به موازات یونگی راه میرفت. یونگی بی اختیار در مقابل یک کافه به سبک قدیمی ایستاد و برای چند دقیقه به تابلوی بالای آن خیره ماند. هوسوک مسیر عابر پیاده را نشانه گرفت تا به او برسد.
کنارش ایستاد و لب باز کرد: فکر کنم بتونم یه چای مهمونت کنم نه؟
با حس صدای اشنا سرش را برگرداند: من...
-نمیتونم تا یک هفته قهوه بخوری.
وارد راهرو کافه شد و یونگی بی حرف دنبالش راه افتاد. هر دو پشت میز همیشگی شان نشستند، برای یک نفر حس آشنایی داشت و برای یکی دیگر هم چیز جدید بود حتی آدمی که کنارش نشسته است.
گارسون مقابل میزشان ایستاد: اوه هوسوکا...
-حالت چطوره یونجه؟
+خیلی وقته پیدات نیست نکنه کافه بهتری رو پیدا کردی؟
هوسوک تلخ خندید: نه خیلی درگیر بودم و خب یونگی هم که...
یونجه به یونگی نگاه کرد: کوک برام گفته چیشده! امیدوارم گذروندن دوباره اون خاطرات بتونه رابطه با ارزشتون رو دوباره زنده کنه.
هوسوک به منو اشاره کرد: امروز میخوام برامون دمنوش بیاری..یه چیزی که آرامش بخش باشه.
همزمان با یونگی گفتند: مثلا لوندر.
هوسوک با چشمانی براق به یونگی خیره شد: چی؟
-این کلمه مدام توی سرم میچرخید! طوری رفتار کردی که انگار همیشه فقط قهوه میخوردم.
+نه همیشه...وقتی که مریض میشدی چایی میخوردیم و به منظره خیره میشدیم.
یونگی به منظره پشت پنجره نگاه کرد: قشنگه.
+آره.
سر یونگی به سمت او چرخید: پس چرا خیره شدی به من؟
+چون منظره ای که من دارم میبینم قشنگ تره.
-تو گذروندن وقتت با من مشکلی نداری؟ منظورم اینه که...خب...من چیزی یادم نمیاد و اینت رو ممکنه اذیت کنه درست میگم؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
╰┈➤ 𝙋𝙖𝙞𝙣𝙠𝙞𝙡𝙡𝙚𝙧 (𝘚𝘵𝘳𝘢𝘪𝘨𝘩𝘵 / 𝘚𝘰𝘱𝘦 ) مُسَکِن ˚₊· ͟͟͞͞➳❥
Fanficیونا با فرار از دست اکس سابقش تصمیم میگیره تا درهای عشق و احساس رو برای همیشه به روی خودش ببنده....در حالی که نمیدونه نقل مکان و همسایگیش با جانگکوک میتونه چه سرنوشتی رو براش رقم بزند. در حالی که دیگه به دنبال عشق نمیگردیم عشق تصمیم میگیره تا مثل م...