CHAPTER 25
ACCOMPLICE
صدای هوسوک پشت تلفن تنها چیزی بود که میتوانست یونگی را با سرعت به خونه برساند. با عجله خودش را مقابل درب واحد رساند، بسته سوپ های حاضری را در دست راستش گرفت و با اخرین توان رمز درب خانه را زد.
کفش هایش را با دمپایی پلاستیکی مشکی سفیدش عوض کرد و وارد راهرو اصلی شد که خانه تاریک در حالی که شمع های کوچک و بزرگ فضا را روشن میکردند چشم هایش را جذب کرد.
قدمی به جلو برداشت تا اطراف را برانداز کند. گل های سفید و گلبهی پرپر شده بر روی زمین مسیری مستقیم را تا قسمت دیگری از خانه برایش روشن میکرد.
یکی پس از دیگری در مسیر قدم برداشت و با دیدن صورت خندان هوسوک همراه آن کیک سفید و شمع هایش باعث شد تا خرید ها را بر روی مبل بگذارد و کنارش بایستد.
با صورتی متعجب نگاهش کرد: تولد تو که نیست...تا تولد من هم زمان زیادی مونده پس...
- سالگرد اشناییمون مبارک.
+شوخی میکنی؟
- انقدر این روزا دغدغه و مشغله داشتی که حتی ذهنت نمیرفت سمت این تاریخ ....برای عوض کردن و روحیه ات خوبه.
+هوسوکی..
- الان شمع ها اب میشه بدو بیا فوتش کن.
+ نمیخوای این لحظه رو ثبتش کنیم؟؟البته شاید عکسی که با دوربین گرفته میشه کیفیتش از عکسی که با لنز براق چشم هات گرفته میشه کمتره ولی خب بیا امتحانش کنیم.
- صبر کن دوربینو بیارم.
هوسوک با ذوق کیک را روی میز قرار داد و با دو به سمت اتاق دوید، طوری که یونگی هر لحظه نگران بود مبادا با یکی از شمع ها خودش را بسوزاند: مراقب باش...ندو هوسوک..
-من خوبم.
لبخند زد "کجا در حق چه کسی خوبی کردم؟؟؟ کجای زندگی راه رو درست رفته بودم که حالا اون خورشید تابانو تو زندگیم دارم؟؟"
هوسوک با دوربین برگشت: منو نگاه کن.
سرش را بالا گرفت و چیک دوربین خبر از ثبت این لحظه میداد:عکس قشنگی شد....بگو ببینم چی باعث شده انقدر زیبا بخندی؟
+ مطمئنم از لبخند تو قشنگ تر نیست....تو واقعا یک قاتل بی رحمی.
- چرا اینو میگی؟
+ خنده هات شبیه گلوله هایی که از ماشه کشیده شده شلیک میشه...و تو باز میخندی، و میخندی و میخندی....بدون اینکه به فکر من باشی.
- پس تو حتما از من بی رحم تری میدونی چرا؟
+ من!!!!!
- تو حتی وقتی نمیخندی و با اخم به پرونده های کرم رنگت خیره میشی با اون عینک فریم نقره ای ظریف ، من هر بار بیشتر از قبل عاشقت میشم.....پس تو بی رحم تری.
ESTÁS LEYENDO
╰┈➤ 𝙋𝙖𝙞𝙣𝙠𝙞𝙡𝙡𝙚𝙧 (𝘚𝘵𝘳𝘢𝘪𝘨𝘩𝘵 / 𝘚𝘰𝘱𝘦 ) مُسَکِن ˚₊· ͟͟͞͞➳❥
Fanficیونا با فرار از دست اکس سابقش تصمیم میگیره تا درهای عشق و احساس رو برای همیشه به روی خودش ببنده....در حالی که نمیدونه نقل مکان و همسایگیش با جانگکوک میتونه چه سرنوشتی رو براش رقم بزند. در حالی که دیگه به دنبال عشق نمیگردیم عشق تصمیم میگیره تا مثل م...