PART 30: فرانسه

71 20 11
                                    


CHAPTER 30

FRANCE


خیره به منظره رو به رویش سکوت کرده بود. با قرار گرفتن لیوان قهوه ای در کنار صورتش به بالا سرش نگاه کرد: شیفتت تموم شد؟

-باید نبودن هام رو جبران کنم، جکسون این مدت خیلی جام مونده.

+جکسون....اها...هیوشین؟

-خودمون هم قاطی کردیم ولی نارا از صدا زدن اسم جکسون خیلی لذت میبره.

کوک نیمچه خنده ای کرد و دست یونا را کشید تا به روی پاهایش بنشیند. به زیبایی در چشمان کوک خیره شد و لبخند میزد، نه تنها لب هایش بلکه چشمانی که شاید تا همین یک ماه پیش رو به خاموشی رفته بود.

کوک صورتش را به او چسباند: هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به اخرش یه شروع جدید باشه.

+وقتی بهم خبر دادن بیدار شده نمیدونستم چطور خودم رو باید برسونم به اتاقش و با دیدن صورتش که انقدر گُنگ به ما خیره بود من رو یاد روزهای اول انداخت.

-سفارش دادن غذا توی خونه من؟

+همون باری که هوسوک برای اولین بار در رو برام باز کرد.

-انگار همین دیروز بود.

یونا نی را چرخاند و لیوان را مقابل صورت کوک گرفت: بخور..خوشمزه اس.

-از تو خوشمزه تر؟

+فکر نکنم.

کوک بلند خندید، صدای خنده مردانه اش آواز شنیدنی ای بود که یونا روز ها بود انتظار شنیدنش را در شهر قلبش میکشید. او برایش قشنگ میخندید، مردانه گریه میکرد، مثل یک کودک غر میزد و شاید شبیه به یک دوست صمیمی به اطرافیانش حسودی میکرد.

آره...!

کوک واقعا همان کسی بود که یونا دوست داشت تا ابد هر روز تماشایش کند. اصلاح صورتش را هر صبح، نیمه برهنه خوابید شب هایش، با حوصله ترکیب کردن سُس های مختلف برای مخلفات غذا.

حالا این دونده خسته پس از سال ها دویدن به دور خاطرات تلخ و تاریک به خط پایان مسابقه رسیده بود، یک مسابقه میان خودش، سرنوشت، عشق و شاید ترس. برایش جالب بود که از میان این المان های مختلف عشق دستش را برای رسیدن به پایان با خود همراه کرده است.

بشکنی مقابل صورت اش زده شد: خانم کجا سیر میکنی؟

+فکر میکردم!

-دوست دارم بدونم به چی!

+چطور؟

با نزدیک شدن لب های کوک به پشت پلک های یونا، چشمان او بسته شد. بوسه نرم و اهسته کوک لبخند را مانند گوشواره ای زیبا دوباره به صورت یونا انداخت. لب باز کرد: کهکشان راه شیری رو میشد توی چشم هات دید.

╰┈➤ 𝙋𝙖𝙞𝙣𝙠𝙞𝙡𝙡𝙚𝙧  (𝘚𝘵𝘳𝘢𝘪𝘨𝘩𝘵 / 𝘚𝘰𝘱𝘦 )  مُسَکِن ˚₊· ͟͟͞͞➳❥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora