ییبو و جان با آخرین اثاثیهها و جعبههای خرتوپرت وارد خونه شدن و ییبو درحالیکه از کمردرد نای حرکت نداشت، رو به پدرش غر زد:
«بابا! مگه نگفتم اونو اونجا نذار! چرا حرف گوش نمیدی مرد حسابی؟»شیائو دوزانو نشست و جعبههای داخل دستش رو روی زمین گذاشت. با مچش عرق پیشونیش رو پاک کرد و جوری که بقیه نشنون، به آتیش زیر خاکسترش که هرآن ممکن بود شعله بکشه، آروم گفت:
«جز نزن پشمک کلهقناری. بههرحال بعدا هم میتونیم جاشو عوض کنیم.»وانگ ییبو از حرص نفس عمیقی کشید و با چهرهای شاکی شده به جان که بهخاطر برگشت به خونهی قبلیشون، سر از پا نمیشناخت، شکایت پدرش رو کرد:
«د آخه ببین کاراشو! شرط میبندم از قصد این کارا رو میکنه فقط برای اینکه منو بچزونه.»جان بلند شد و موهای پسر تخسش رو بههم ریخت. از عصبانیت بامزهی همسر نصفهنیمهش، لبخند ریزی روی لبش نشست و لپ ییبو رو کشید:
«حرص نخور کیوتچه. بسپارش به من الان ردیفش میکنم.»و بعد سر وانگ ییبو رو پایین کشید تا همون اختلاف کم بینشون رو از بین ببره. بوسهی سریعی روی لبهای نرم و پاستیلی پسر گذاشت و به طرف آقای وانگ که مشغول دکور دادن خونهی بازسازی شدهی اون دوتا کفتر عاشق بود، راه افتاد.
ییبو که از کار جان خشکش زده بود، با تتهپته برای دفاع از حق خودش که نشون بده 'کیوت' نیست، بلند به حرف اومد:
«ن...نخیرم! من کیوت... نیستم! من کولگایم، کولگای...»بعد لب پایینش رو داخل دهنش کشید و غرغرکنان ادامه داد:
«ماچ میکنی درمیری؟ نمیگی اینجا بعضیا بیجنبهان و دلشون چیزای دیگه میخواد!»وانگ لینا که حرفهای برادرش رو شنیده بود، لبش به نیشخند باز شد و طعنهوار گفت:
«دلت بیجنبهست یا جای دیگهت، بلا؟»و با خندههای شیطانی، تنهای به وانگ ییبو زد و با قر ریزی شروع کرد به آهنگ خوندن:
«ییبو آتیش گرفته، حشر گازش گرفته... دیش دیری نینای نای نای.»وانگ ییبو از حرص دندونقردچهای کرد و بعد از زمین گذاشتن چندتا ظرفی که دستش بود، دمپاییش رو از پاش درآورد و به طرف لینا پرت کرد:
«کی تو رو راه داده اینجا اصلا؟ پاشو برو سر خونه زندگیت!»وانگ لینا بیاهمیت به جلزووِلز کردنهای برادرش، موهاش رو با ناز پشت گوشش فرستاد و چشمغرهای بهش رفت:
«زنداداش جونم! مشکلی داری؟»و دهن ییبو رو بست.
جان کنار آقای وانگ ایستاد و به مرد که هنگام چیدن وسایل، محو فی یومینگ شده بود؛ با گشادهرویی و خنده گفت:
«آقای وانگ؟ به نظرتون اگه این دکوریِ پیانو روی میز کنار تخت باشه بهجای میز نهارخوری، بهتر نمیشه؟»

YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...