-پویزن.
با صدای فریاد جونگکوک تمام کارگرا شوکه برگشتن سمتش و با تعجب بهش خیره شدن چون این اولین بار بود که می دیدن جونگکوک انقدر عصبیه ولی اون بی اهمیت به نگاه هاشون راهشو باز کرد و دوباره فریاد کشید:
- پویزن حرومزاده کدوم گوری هستی؟؟
بعداز اینکه جوابی نرسید یقه ی نزدیک ترین کارگری که پیشش ایستاده بود رو گرفت و کشیدش سمت خودش و درحالی که از چشم هاش داشت عصبانیت و خشم می بارید پرسید:
کارگر وحشت زده سعی کرد حرف بزنه و جواب جونگکوک رو بده:
- پرسیدم پویزن کجاست؟؟
-...رفته..انبار..ارباب...
جونگکوک سعی کرد خودش رو آروم نگه داره پس اونو به عقب هول داد و بعد رفت سمت انبار؛ انبار تو انتهای کارگاه بود و جونگکوک مجبور بود برای رسیدن بهش کل کارگاه رو طی کنه و همین عصبی ترش می کرد چون با هر قدم سرنخ هایی که مغزش از ماجرا بهم می دوخت عصبی و عصبی ترش می کرد پس وقتی به پله ها رسید چهره اش هیچ تفاوتی با یه روانی نداشت اون پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت داخل زیر زمین و بالاخره با پویزن رو به رو شد که داشت پاکت شیشه ها رو وزن میکرد و یاداشت می کرد:
-جونگکوک اینجا چیکار میکنی؟ امروز نوبت تزریق تهیونگ نیست مگه! چرا تنهاش گذاشتی؟؟
با دیدن اون تمام وجودش گر گرفت و همین که حرف زد کوک کامل عقلشو از دست داد و محکم به پیراهنش چنگ زد و اونو باخودش به بیرون از انبار کشید:
-باهام بیا حرومی.
پویزن سعی کرد خودشو ازش جدا کنه تا جلوی کارگرا اونو اینطوری نکشه اما ترسید بهش صدمه بزنه و اگه حتی یه خطم موقع جدا کردنش از خودش روش می افتاد نمیتونست جواب دوست پسر روانیشو بده:
-جونگکوک چت شده جلوی اینا ؟؟ ولم کن.
-فقط خفه شو.
کوک نفسی کشید تا جلوی کارگرا استخون های دستشو تو دهن پویزن خورد نکنه و تا وقتی میرسن یه جای خلوت منفجر نشه:
-اگه بخاطر بازار داری اینطوری میکنی باید بری پیش تهیونگ نه من.
وقتی داخل حیاط شدن جونگکوک برگشت و پویزن رو کوبید به دیوار و درحالی که دستشو زیر گردن اون گذاشته بود:
-اسمشو به اون دهن کثیفت نیار.
- دیوونه شدی؟؟
کوک سرتکون داد و اونو رها کرد:
-آره دیوونه شدم باید دیوونه شده باشم مگه میشه وقتی فهمیدم یه نفر میتونه انقدر حرومزاده باشه و دیوونه نشم.
قبل از اینکه پویزن حرفی بزنه کیف پول ووسانگ رو از جیبش در آورد و با دستای لرزون به سمت پویزن گرفت:
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...