قسمت بیست و شش
- تهیونگ تهیونگ.
جونگکوک با بلندترین صدایی که داشت اسم تهیونگ رو فریاد کشید بخاطر فریادهای مکرر سینه اش خس خس می کرد اما بدون اینکه براش مهم باشه بازم توی اون سکوت رعب آور دریا با تمام وجودش فریاد کشید:
-کیم تهیونگ...
ولی بازم جوابی نبود فقط صدای بهم خوردن موج های دریا که به گوش می رسید و همین قلب جونگکوک رو بیشتر می فشرد برای همین هول نفس گرفت و رفت زیر آب و سعی کرد به تاریکی چشماش رو عادت بده و یکم بیشتر بره توی عمق تا دنبال تهیونگ بگرده ، خودشو مجبور کرد زیر آب چشماشو کامل باز نگه داره و به اطراف که با تاریکی ظلمت فرقی نداشت نگاهی کنه اما خیلی زود نفسش تموم شد و سریع برگشت بالا:
-خدایا خواهش میکنم، ازت خواهش می کنم بذار پیداش کنم.
با التماسی که زیر لب هاش می کرد سعی کرد امیدوار باشه و زمان رو که داشت توی سرش تیک تاک می کرد به فراموشی بسپره و برگشت داخل آب اینبار حتی بیشتر پایین رفت و کمی از منطقه ی که سقوط کرده بودن دورتر شنا کرد به امید اینکه تهیونگ از اون کمی دور تر افتاده باشه اما بازم چیزی پیدا نکرد و اینبار کاملا وحشت زده بالا اومد:
-وای، وای خدایا.
در حالی که به شدت به خاطر آبی که توی حلقش رفته بود سرفه می کرد زد زیر گریه و کلافه موهای خیسشو عقب داد:
-خدای من... خدای من... چه غلطی کنم وایی.
تیک تاک، تیک تاک ، تیک تاک ....
صدای ساعت خیلی رندوم توی سرش پخش می شد و بهش یادآوری می کرد که دیر شد، دیگه دیر شده و تهیونگ تا الان زیر آب خفه شده برای همین محکم زد تو سر خودش و داد زد:
-جونگکوک احمق چشماتو باز کن.
نفسی کشید و جدی چشماشو تا جایی که میتونست باز کرد:
- این سری اگه پیداش نکنم برنمی گردم روی آب.
و با تمام قدرتش دستاشو درون آب حرکت داد و بیشتر و بیشتر رفت پایین اما هرچقدر بیشتر شنا می کرد دنیا بیشتر تاریک میشد و با پیدا نبودن اثری از تهیونگ این تاریکی بیشتر ترسناک...
یعنی تهیونگ اینطور می مرد؟
اونم نه به دست هیچ کدوم از دشمن هاش بلکه بخاطر کسی که ادعا می کرد عاشقشه، اون جئون جانگکوک...
"نه من نمی ذارم تهیونگ بمیره اون هنوز بهم نگفته دوسم داره نمیتونه اینطوری بمیره نه حق نداره اینطوری بمیره."
عصبی در حالی که نفسش داشت تموم می شد سرعتشو بیشتر کرد و با لجبازی به جایی که به سطح آب برگرده تا نفس بگیره بیشتر شنا کرد ترجیح می داد همین جا خفه بشه تا بدون تهیونگ بگرده...
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...