Part34 🦊

1.5K 230 481
                                    

-چرا انقدر آدم اینجا هست؟ هر قدم ده تا آدم گذاشتن.

-گنگ ها الان همه تو حالت آماده باشن ضایع بازی درنیار فقط برو جلو.

اون به مرد میان سالی که موهاش جو گندمی بود و چند زخم روی صورتش داشت نگاه کرد؛ اسمش هیون شیگ بود و رئیس یکی از بزرگترین گنگ های پخش شیشه بود:

-اما دارن منو می ترسونن نکنه متوجه ی چیزی شده باشن.

-بایدم بترسی هامیونگ، توقع داری وقتی داری می ری دیدن فاکس حس دیگه ی جز ترس داشته باشی؟

هامیونگ بهش ضربه ی زد:

-چرا اینطوری می کنی میخوای قبل از اینکه ببینمش از ترس سکته ام بدی؟؟

با اخمی که روی پیشونیش بود و استرسی که توی صورتش موج میزد صادقانه جواب داد:

-نه فقط دارم آماده ات میکنم که وقتی دیدیش سکته نکنی توی یه کلام آدم ترسناکیه.

و دستشو بالا آورد و رد عمیق زخمی رو بهش نشون داد:

-این برای اولین ملاقاتیه که باهاش داشتم پس حواست به رفتارت باشه.

و جلوی در ایستادن و نگهبان هامیونگ رو که حالا ترسش بیشتر هم شده بود گشت تا لوازمی نداشته باشه اما هامیونگ نگران نبود چون دستگاه استراق صمع داخل دندونش جا گذاری شده بود و برای نگهبان گشتن لباس هاش کافی بود و زیاد حساسیت به خرج نمیداد اما در همون حین بازرسی در اتاق باز شد و مرد قوی هیکلی که اتفاقا قد بلندی داشت جنازه ی که مشخص بود استخون هاش خورد و خاکشیر شده بود و از دوتا چشمش خون بیرون می ریخت رو روی زمین می کشید از اتاق بیرون اومد و از کنارش رد شد و هامیونگ درحالی که تلاش می کرد خودشو جمع و جور نگه داره و بخاطر بوی خون بالا نیاره شوکه برگشت و به هیون شیگ خیره شد:

-بهت که اخطار دادم.

و بدون توجه به شوکه بودن اون قدم به جلو گذاشت و هامیونگ پشت سرش لب زد:

-ن..نه صبر کن...

ولی اون وارد اتاق شد و نگهبان هامیونگ رو به داخل هول داد و هامیونگ ناخواسته با وضع بدتری رو به رو شد، اتاق وضع افتضاحی داشت تمام سرامیک های سفید کف به رنگ قرمز در اومده بودن و بوی خون تمام فضا رو در بر گرفته بود.

هامیونگ برای این ماموریت انتخاب شده بود چون ماموریت های زیادی رفته بود اما تاحالا ندیده بود اتاق ملاقات کسی شبیه شکنجه گاه باشه:

- چرا ناراحتی عزیز دلم چی شده؟

توی اون وضع وحشتناک پشت سر هیون شیگ قدم برداشت و به وسط اتاق رفتن:

- باشه ، باشه آروم حرف بزن بفهمم چی شده.

صدایی که داشت صحبت می کرد متعلق به پسری بود که در مرکز اتاق به میز تکیه داده بود و یکی از پاهاش روی صورت مردی نیمه جون بود درحالی که داشت بین انگشت هاش چاقوی کوچیکی رو می چرخوند با ملایمت صحبت میکرد:

foxWhere stories live. Discover now