₍ᐢᐢ₎ 14

1.3K 169 43
                                    

first punishment for kookie!?

first punishment for kookie!?

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



ددیش شب هایی که از سرکار برمی‌گشت خیلی خسته بود و لیتل اینو متوجه میشد. زودتر از کوکی خوابش می‌برد و لیتل با مهربونی موهای ددیش و نوازش می‌کرد.
شاید یه لیتل بود اما خیلی با لیتل های دیگه فرق داشت  مثلا خیلی مظلوم و ساکت بود ،  مثل اونا شیطون و بی فکر نبود و ددیش و اذیت نمی‌کرد اما خب..
اون روز اتفاقی افتاد که نباید میفتاد ..



اون روز با رفتن ددیش به سرکار،  نارا پیشش موند و ازش مراقبت کرد.
تا اینکه نوناش،  عصر از شدت خستگی خوابش برد ،اما لیتل بیدار بود و با عروسک هاش بازی میکرد

+ تو که نباید غذای اردکی رو می خولدی !
خیلی کار بدی کلدی خِلسی! 
اخم با نمکی کرد و با شنیدن صدای آیفون خونه به سمت در دوید ، با تصور اینکه ددیش زود برگشته ، ذوق کرد و درو باز کرد.
مدتی جلوی در ایستاد و با نیومدن کسی به داخل خونه ، با کنجکاوی به بیرون خونه رفت
عروسکی بغلش بود و جلوی در خونه ایستاد ‌
اطراف و نگاه کرد با ندیدن ددیش و ماشینش با ناراحتی لباش آویزون شد
پس کی بود که زنگ زده بود؟
با ناراحتی خواست داخل بره که دستی روی شونه اش قرار گرفت
" سلام خوبین؟ آقای کیم اینجا زندگی میکنن؟"

با اخمی به مرد غریبه نگاهی انداخت و سکوت کرد
اون نباید بی اجازه از خونه بيرون میرفت ، و بدتر نباید با غریبه ها حرف می‌زد
بدون جواب خواست به خونه برگرده که مرد دوباره آستینش و کشید
" با توام پسر جون! میگم‌اقای کیم اینجا زندگی میکنه؟ "
سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت که صدای مرد بلند شد

" کری؟ لالی ؟ نمیشنوی چی میگم ؟ میگم اینجا خونه کیم تهیونگه!؟"
با داد مرد بغضی کرد قبل از اینکه اولین اشکش بریزه صدای آشنایی شنید
_ دست تو بکش !
آره اینجا خونه منه، چی میخوای؟
با چشمای خیس به صورت عصبانی ددیش نگاه کرد و ترسید
مرد دست از لباس کوک برداشت و بسته پستی ای رو به مرد تحویل داد
نگاه مرد که روی پسرش چرخید ، لب زد
_برو توی خونه جونگ کوک !
با اونجور صدازدنش فهمید ددیش و عصبانی کرده ، پس توی خونه دوید و خودش و روی تختش انداخت . زیر پتو قایم شد و اشک ریخت ، فکر میکرد ددیش و ناامید کرده و اون دیگه دوسش نداره . خب حق هم داشت ذهنش همیشه منفی بافی میکرد و اضطراب شدیدی گرفته بود.
با بغل کردن عروسک خرسش هق هق گریه میکرد و نارا با گیجی از خواب پرید.
× چه خبر شده؟ کوکی؟
بدون جواب دادن با اشک هاش بالش و خیس کرد و نارا نگران شد. با دیدن برادرش که با اخم توی چهارچوب در ایستاده بود
× میشه بگی چی ش-

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now