₍ᐢᐢ₎ 23

1.7K 196 37
                                    

daddy is upset (2)

یک روز گذشته بود و مشاور طی این ۲۴ ساعت نه پسر و نوازش کرده بود و نه با همون لقب های کیوت همیشگی صداش کرده بود. شب کنارش نخوابیده بود و صبح هم‌صبحانه اش و حاضر کرده بود و به سرکارش رفته بود.
نارا به کوکی نگاهی انداخت که با اشک های خشک شده ، به تلویزیون زل زده بود.

× کوکی؟.. نهار حاضره عزیزم
به نوناش نگاه کرد
+ کوکی گشنه نیس..
با ناراحتی لباشو آویزون کرد و آه کشید.
زن کنار پسر نشست و موهاش و نوازش کرد
× میخوای به نونا بگی چی شده؟
+ کوکی پسر بدیه... کوکی ددی و نالاحت کلد
× چطور عزیزم؟

با تعریف کردن ماجرا از زبون خودش ، زن با دلسوزی پسر و بغل گرفت.
× آخ عزیز دلم... تو دوست نداشتی که اون خانوم نزدیک ددی شد مگه نه؟

با دوباره اشک ریختن تایید کرد

× خب چرا بهش نگفتی؟ چرا نگفتی چقدر ناراحت شدی از این که اون خانومه بغلش کرد یا دستش و گرفت؟ هوم؟ اون باید بدونه توچه حسی داشتی عزیزم ، وای خدا دوباره گریه نکن کوکی !
+ اگه کوکی به ددی میگف.. ددی بیشتر نالاحت میشد خب...
با لبخندی اشکهاش و پاک کرد
× نه عزیزم ، اون همیشه دوست داره که راجع به احساس تو بدونه ، هیچ وقت هم ناراحت نمیشه
با شنیدن حرفای نوناش کمی آروم شد
× چطوره یه نقاشی براش بکشی و ازش معذرت بخوای ، بعدش هم بهش بگی کوکی چه حسی داشته هوم؟
+ باش نونا..

مشاور با کلافگی به موهاش چنگ زده بود، به ظاهر این تنبیه و بی توجهی برای کوکی بود اما اون هم واقعا اذیت میشد. دلش توی همین یه روز برای حرف زدن با پسرش و بغل کردنش تنگ شده بود.. از یه طرف هم ناراحت بود . در کل خیلی کلافه بود، دلش می‌خواست مثل هر روز به خونه زنگ بزنه و با کوچولوش حرف بزنه اما دستش به تلفن نخورد ، با بی حوصلگی زودتر مطب و تعطیل کرد و به سمت خونه رفت

با رسیدن به خونه بلافاصله به اتاقش رفت و درو بست.
کوکی که تا اون موقع توی اتاقش مشغول کشیدن نقاشی بود با اومدن ددیش زودتر رنگ آمیزی رو تموم کرد و به سمت اتاق مرد رفت.
با دلهره به نوناش نگاه کرد که اون با مهربونی جلو اومد و سرش و نوازش کرد
× برو عزیزم، نگران نباش . مطمئنم اونم خیلی دلش برات تنگ شده !
به آرومی در زد
_ بیا تو
صدای ددیش و که شنید بلافاصله اشک توی چشماش جمع شد اما اون ها رو کنار زد .
به آرومی در اتاق و باز کرد و دوباره پشت سرش بست ، ددیش روی صندلی پشت میز نشسته بود و به لپ تاپش خیره بود
به جورابهاش نگاه کرد و آروم لب زد
+ س..سلام ددی...
مشاور چشماش و بست و میل شدیدش و برای پریدن و بغل کردن اون موجود کیوت نادیده گرفت
_ سلام کوکی
لیتل با نشنیدن جواب های همیشگی ددیش ، بغض کرد ولی جلو رفت
نقاشی ای که از خودش و ددیش جلوی بستنی فروشی کشیده بود، در حالی که با لبخند داشتن بستنی قیفی میخوردن و روی میز مرد گذاشت .

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now