₍ᐢᐢ₎ 16

1.9K 246 42
                                    

pinky promise !?

با ملایمت موهای پسرش و نوازش کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با ملایمت موهای پسرش و نوازش کرد.

_ خوشگلم؟ صبح شده ها ! نمیخوای بیدار بشی !
با خمیازه ای به ددیش نگاه کرد.
+ آخه .. آخه اردکی هنوز خوابش میاد !

تو گلو خندید و سعی کرد عروسک پسر و قلقلک بده
_ اردکی تنبل نشو! بلند شو ببینم ، پسرکم باید صبحونه بخوره آخه کلاس داره!

با ناراحتی از چیزی که شنیده بود،  چشماش رنگ غم به خودشون گرفتن‌
+ کوکی.. کلاس داله؟
آروم بهش کمک کرد تا بشینه،  لپش و کشید
_ آره قشنگم،  کوکی ناراحته که کلاس داره؟
+ن..نه ددی
با لبخند تصنعی به ددیش نگاه کرد
تهیونگ هم بهش لبخندی زد و آروم بغلش کرد
_ میدونی که مجبوریم کوکی من.. سختش نکن عزیزدلم ...

بعد صبحانه،  پسر از اسپیس خارج شده بود و منتظر معلم خصوصی نشسته بود.
مشاور با مهربونی موهاش و شونه می کرد
+ خ..خودم میتونم...هیونگ...
با " هیونگ " صدا کردنش،  دل تهیونگ میشکست ، ولی با مهربونی به کارش ادامه داد
_ولی من دوست دارم خودم موهات و شونه کنم عزیزم
با دستاش بازی می‌کرد و مضطرب بود
که مرد جلوش نشست و صورتش و بالا آورد
_چی شده عزیزم ؟ حالت خوبه؟
+ هیونگ؟
_جانم؟
+ م..من که الان.. لیتل نیستم.. یعنی..
چرا انقدر باهام مهربونی...؟
اخمی کرد
_ تو فکر کردی من فقط با لیتل مهربونم ؟ من اصن از همون اولش هم هیونگ تو بودم ها !

+ ولی هیونگ وقتی انقدر مهربونی.. همش .. همش دلم میخواد لیتل بشم....

با مهربونی موهاش و کنار زد
_ آخه من که نمیتونم با تو بد رفتار کنم عزیزم یا مثلا الکی عصبانی باشم هوم؟ .. میگی چیکار کنیم ؟ تو بگو !

+ آخه نمیدونم...

با فکری که کرد به پسر نگاه کرد

_ میخوای تا آخر تایم کلاست ، اصن نیام پیشت ؟ اینجوری راحت تر میتونی روی کلاس تمرکز کنی ، دلت هم نمیخواد لیتل بشی، میخوای اینکارو کنیم ؟
با اجبار قبول کرد
+ باشه...

و همینطور هم شد ، تا عصر که کلاسهای کوکی تموم شدند و دونه دونه دبیرها از خونه خارج شدند ، تهیونگ در اتاقش بود .
با تمام شدم آخرین کلاس پسر، مشاور پشت میز کارش نشسته بود و پرونده بیماری رو مرور می‌کرد که صدای گریه ای از پشت در اتاقش شنید.
با اخم،  سریع از جا بلند شد و به سمت در رفت.
به آرومی بازش کرد که کوکی متوجهش نشد.
پسرک  روی زمین نشسته بود و به دیوار کنار در تکیه داده بود . عروسکش و دست گرفته بود و باهاش حرف می‌زد و اشکهایی به پاکی باران میریخت.

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now