₍ᐢᐢ₎ 25

1.6K 202 59
                                    

kookie or jungkook ? (1)

با پایان جشن تولد پسر، همه به خونه هاشون رفتن . لیتل و ددیش جلوی تلویزیون روی کاناپه نشسته بودن و بانی کوچولو که عضو جدید خونواده بود روی پای کوکی لم داده بود و پسر با مهربونی شکمش و نوازش می‌کرد
مشاور به پسرکش زل زده بود که صداش و شنید
+ امروز بهترین روز زندگیم بود هیونگ..
تو دلش از برگشت جونگکوک بزرگسال تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد ، و با مهر دستش و دور شونه پسر حلقه کرد
_ البته امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من هم بود،  امروز تو به این دنیا پا گذاشتی ،
میدونی چقدر این روز باید به خودش افتخار کنه که تو توش به دنیا اومدی عزیزم ؟
پسر کوچکتر بانی کوچولوش و توی لونه اش گذاشت و دوباره پیش مشاور نشست
+ م..من خیلی ازت ممنونم هیونگ...
تو خیلی خوبی... خیلی بیشتر از حدی که من لیاقتشو دارم..
مشاور اخمی کرد و دست پسر و گرفت
_ اینجوری نگو عزیزم ، تو لیاقتت خیلی بیشتره !
با بغض هیونگش و بغل کرد و لرزی کرد
+ ه..هیونگ اگه... اگه لیتل بره.. دلت واسش تنگ میشه؟..
با اشکی که ریخت ، خودش هم نفهمید چطور اما صداش لرزید
_ معلومه که تنگ میشه...
با گریه پسر ، مشاور هم بی محابا اشک ریخت
+ اگه کوکی بره... جونگکوک هم باید از این خونه بره.. هیچکس جونگکوک و نمیخواد هیونگ... من‌میترسم... میترسم که کوکی بره ..
اونوقت .. دوباره برمیگردم به اون خونه و دوباره درد میکشم..

با پاک کردن اشکهاش ، با جدیتی که تا به حال به پسرش نشون نداده بود ، شونه هاش و گرفت و با صدای نسبتا بلندی لب زد

_ جونگکوک بیخود میکنه از این خونه بره ! مگه من مردم اجازه بدم دوباره پاش و توی اون‌جهنم بزاره !؟ به علاوه کی گفته هیچکس جونگکوک و نمیخواد ؟  من میخوام ! من!
من لعنتی میخوامش!!

با بهت و چشمای درشت به هیونگش نگاه می‌کرد . تا حالا اینطور بهم ریخته و عصبی ندیده بودش.
به آرومی سعی کرد دستش و بگیره که مرد به سرعت از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و درو محکم بست.
پسر با نگرانی سرجاش خشک شد و با انگشتاش بازی کرد
نمی‌دونست چرا اما هم نگران حال مرد بود هم خوشحال بود ، حرفهای مرد بوی امنیت میداد بوی آرامش ، و جونگکوک خیلی اون کلمات و دوست داشت.




مرد تا صبح با کلافگی به کارهای عقب مونده اش رسید،  در واقع تظاهر کرد . داشت از درون نابود میشد.
چی میشد اگه پسرکش تنهاش میزاشت؟... اگه حسش متقابل نبود؟ .. اگه دوستش نداشت؟..
مرد نابود میشد،  میسوخت اگه پسرکش میرفت. اون حالا تمام زندگی مشاور بود.

صبح با احساس عذاب وجدان کنار تخت پسرش رفت و دستی به موهای لختش کشید.
با چشم باز کردن پسرش، نگاه لیتلش و شناخت ، اون خوب این نگاه و حفظ بود
_ سلام خوشگل ددی
بی توجه به حال دیشبشون ، صورت پسرش و بوسید .
+ صبح بخیل ددی..
با مهربونی پیشونیش و بوسید
_ صبحونه برات حاضر کردم قشنگم، نارا هم اینجاست ، من دیگه باید برم سرکار

لیتل به آرومی سری تکون داد و تو جاش نشست
+ ددی؟..
_جونم؟
با لبخند خم شد و گونه استخوانی مرد و بوسید
+ دوست دالم..
  _منم دوست دارم پسرکم
و تو دلش از خودش پرسید ینی میشه یه روز خود جونگکوک این حرف و بهش بزنه؟ .. شاید جونگکوک اون و به چشم یه هیونگ میبینه.. خب اون ۱۳ سال ازش بزرگتره..
تمام مسیر تا مطبش به این فکر کرد. اون بچه حق انتخاب داشت، تازه وارد جوونی شده بود. شاید اصلا نمیخواست با یه مرد ۳۱ ساله باشه،  نباید خودش و بهش تحمیل می‌کرد..




یک هفته بعد

با خستگی از سرکار برگشت و با پسر مواجه شد که داشت با خرگوشش بازی می‌کرد.
با دیدن‌نگاهش فهمید بازم لیتل نیست.
حدود چهار روز بود که اصلا وارد لیتل اسپیس نشده بود و میشه گفت تقریبا کوکی رفته بود و جاش و به جونگ کوک داده بود.
+ سلام هیونگ خسته نباشی
با لبخند جواب داد
_ سلام عزیزم ممنون
شام خوردی؟

+ نه هیونگ منتظرت بودم

بعد از اینکه با هم شام خوردن و حین جمع کردن ظرف ها ، پسر رو به هیونگش کرد
+ هیونگ؟
_جانم؟
با تردید و آروم لب زد
+ من فکر کنم دیگه لیتل نمیشم..
مشاور به آرومی تایید کرد
_ میدونم عزیزم. توی این ۶ ماه ، اضطراب شدیدی که داشتی درمان شد و حالا تو خیلی بهتری و من واقعا خوشحالم ، ولی خب ممکنه در آینده حین اضطراب شدید دیگه ای دوباره لیتل بشی عزیزم.
با ناراحتی به مرد نگاه کرد
+ پس باید فعلا..  وسایل لیتل و جمع کنیم؟..

مرد با بغض یه دفعه ای برگشت تا ظرفا رو بشوره و اشکی از گوشه چشمش چکید
_ آره... خودم جمعشون میکنم...

نزدیک نیمه شب بود که جونگکوک از خواب بیدار شد تا آب بخوره و صحنه ای رو دید که قلبش و خورد کرد.
مشاور روی زمین دو زانو نشسته بود ، عروسکها و اسباب بازی های لیتل و بر می‌داشت،  دونه دونه میبوسید و داخل جعبه می‌گذاشت ، از لرزش شونه هاش معلوم بود سخت گریه می‌کنه ... دلش خیلی برای شیرین زبونی های پسرکش تنگ میشد .. اما چیزی که مرد میدونست و پسر ازش بی‌خبر بود این بود که مشاور با تموم وجودش جونگکوک و دوست داشت. درسته دلتنگ لیتل بود اما جونگکوک براش اولویت داشت.
اما پسر آزرده خاطر از دیدن حال هیونگش ، به اتاقش برگشت و اشک ریخت.. با خودش فکر کرد که باید میرفت..  کوکی رفته بود و حالا دلیلی نداشت مثل آینه دق جلوی چشم مرد باشه تا اینجور آسیب ببینه ...

پسر با اشک ، قبل طلوع خورشید از خونه بیرون زد و سرگردون توی خیابون های خلوت قدم میزد. نمیدونست کجا بره، جایی رو نداشت که بره ولی نمیتونست شاهد اشکهای هیونگش هم باشه...

ادامه دارد...



چون به شرط رسید ، سریع آپ شد ❤️

:) اشک ریختم اشک
دلم برای کوکی تنگ میشه ...
و اینم بگم که بوک داره کم کم‌ نفسای آخرش و میکشه :)

شرط آپ پارت بعد:

+40 ووت
+30 کامنت

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now