₍ᐢᐢ₎ 28 ( پارت آخر )

1.9K 191 38
                                    

You're always a cutie !

با خجالت خودش و زیر پتو قایم کرده بود و خنده مرد بزرگتر و بلند کرده بود_ آخه بیبی واسه چی خودت و قایم کردی!؟ من همین چند دقیقه پیش-+ هیچی نگوووو!با جیغ،  پتو رو دور خودش پیچید و سرش و بیرون اورد ، مرد با خنده جلو رفت و لبهای سرخش و بوسید _ میدونست...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با خجالت خودش و زیر پتو قایم کرده بود و خنده مرد بزرگتر و بلند کرده بود
_ آخه بیبی واسه چی خودت و قایم کردی!؟ من همین چند دقیقه پیش-
+ هیچی نگوووو!
با جیغ،  پتو رو دور خودش پیچید و سرش و بیرون اورد ، مرد با خنده جلو رفت و لبهای سرخش و بوسید
_ میدونستی خیلی کیوتی!
+ نه اون کوکی بود ! من جونگکوکم و اصلا هم کیوت نیستم!
_ هیششش! من به عنوان ددیت دارم بهت میگم تو خیلی کیوتی و تو باید بگی چشم!
+  نه خیرم! من کیوت نیستم!
_ د اخه فسقلی ، قیافه خودتو دیدی ؟ دقیقا شبیه این باگز بانی هستی ! حالا هم بحث نکن انقدر با من، پاشو باید بریم یه دوش بگیریم و بخوابیم،  دیروقته بیبی !
با شرم به بالاتنه لخت مرد زل زده بود
+ نه تو برو.. بعد من میرم...
_اولا به چی زل زدی شیطونک؟ دوما نه خیر ، همین الان پا میشی و با من میای ، یا به زور میبرمت ! الان درد داری من میدونم،  بزار مراقبت باشم دیگه ! وظیفه هر ددی اینه که از بیبیش مراقبت کنه

بعد با لبخند لپ پسرش و کشید

_ درسته لیتل نیستی ولی بیبی من که هستی!  و  باید بدونی تو چشم من دقیقا همونقدر کیوت و نازی !

با سرخ شدنش با اعتراض از جاش بلند شد که  کمرش تیری کشید

+ ولی - اخخخ!

مرد با نگرانی کنارش نشست

_ چی شد خوشگلم؟ خوبی ؟
+ کمرم یه دفعه درد گرفت..
_ من که هی به تو میگم بیبی ، چرا گوش نمیدی آخه
به سرعت  پتو رو کنار زد و به اعتراض پسرش توجهی نکرد ، جسم سبکش و روی دستاش بلند کرد و به سمت حموم برد

در وان نشسته بودن و مشاور با ملایمت کمر پسرش و ماساژ میداد و موهای خیسش و نوازش می‌کرد .
_ بهتری بیبی؟
به سینه بزرگ مرد تکیه داده بود و لبخند میزد
+ خیلی خوبه ...
با خنده شونه اش و بوسید

بعد از حمام ، پسر خوابالودش و به اتاقشون برد و بهش لباس خودش و پوشوند
با خستگی کنارش دراز کشید و تو آغوشش حبسش کرد ، عاشق این بود که تن ظریف پسرش چطور میون بازوهاش گم میشه . مدتی با لبخند به چهره قشنگش توی خواب نگاه کرد
_ شبت بخیر عزیزم

صبح با ندیدن پسرش کنار خودش ، با گیجی از خواب پرید
_ بیبی؟
با خمیازه ای که کشید به بیرون اتاق رفت،  با دیدن دلبرکش که پیراهن سفید خودش و به تن داشت که تا زانوهاش رسیده بود و داشت با زیر لب زمزمه کردن آهنگی،  صبحونه حاضر می‌کرد ، حس کرد  خوشبخت ترین آدم دنیاست

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now