₍ᐢᐢ₎ 18

1.7K 179 13
                                    

Littles party (2)

با ورودشون با دستای قفل شده در هم چشم همه شرکت کنندگان جشن روی اونها چرخید . لیتل با تعجب به جمعیت ناشناس نگاه می‌کرد و بیشتر خودش و پشت مشاور قایم کرد.
تهیونگ با دیدن دوستش بدون رها کردن دست کوکی، اون و در آغوش کشید .
_ خدای من ! مینگیو؟
نگاش کن ! ببین چقدر عوض شده

" وای پسر، دلم خیلی برات تنگ شده بود !
عه؟ سلام کوچولو! من مینگیو هستم دوست تهیونگ ، خیلی از دیدارت خوشبختم"

مینگیو با لبخند به لیتل نگاه کرد و دستش و به گرمی فشرد
+ س..سلام.. من هم کوکی هستم... خ..خوشبختم..

تهیونگ با افتخار به پسرکش نگاه کرد و لبخندی زد

" کوکی عزیزم ، میتونی بری اون سمت سالن با دوستهای جدیدت آشنا بشی! اون پسر و میبینی لباس یونیکورن داره، اون یوجینه لیتل منه ، خیلی دوست داره با تو آشنا بشه ! تو هم دوست داری بری ؟ "

لیتل با خجالت تایید کرد و تهیونگ هم با مهربونی دست پسرش و گرفت و به سمت باقی لیتل ها برد که در اتاقی پر از انواع عروسک و اسباب بازی مشغول بودند.
_ خوشگل من؟
با ذوق به اتاق خیره شده بود و چشماش برق میزدند ، بی‌حواس زیر لب زمزمه کرد
+ بله ددی..
تهیونگ با خنده،  دست پسرش و شاهزاده وار بوسید
_ به ددی نگاه کن پسرکم
چشم های بقیه لیتل ها به سمت تهیونگ و کوکی برگشت و با بهت به اون دو خیره شدند.

چشمای درشتش و سمت ددیش چرخوند که نگاه مهربون ددیش و دید
_ عزیزدلم  اینجا با دوستای جدیدت آشنا شو و باهاشون بازی کن ،من همونجا کنار بقیه مهمون ها و مینگیو نشستم ، هر وقت کاری داشتی بیا پیش ددی بگو باشه عزیزم؟
+ باشه ددی!
بعد هم با ذوق به داخل اتاق دوید که مشاور با نگاهش بدرقه اش کرد

_ مراقب باش بانی!
+ چش ددی!

با ذوق رفت پیش اون لیتل که ظاهرا اسمش یوجین بود نشست
+ س ..سلام یوجین ، من کوکی ام !
" واییییییییییی کوکی سلاممم! "
لیتل دیگه با مهربونی او رو در آغوش گرفت که کوکی چشماش گرد شدن و متقابلا اون و بغل کرد
" ددی من به من گفت با تو دوس بشم! "
+ آره..  میتونیم دوس بشیم...!

" بیا با عروسکای من بازی کنیم!
کوکی با خنده خرگوشی تایید کرد و مشغول بازی با یوجین شد که متوجه نگاه های عصبانی و بد لیتل های دیگه شد
با نگرانی به یوجین نزدیک تر شد
+ ی..یوجین..؟ چلا بقیه من و بد نگاه میکنن؟...
لیتل به اونها نگاهی انداخت و چشم غره ای رفت
" هییی! کوکی دوس جدید ماس! باهاش بازی کنین"
با این حرف کوکی خجالتی کشید و لبخند مهربونی زد که با حرف یکی از لیتل ها بغض کرد

" ما ازش خوشمون نمیاد.. ما باهاش دوس نمیشیم"

با ناراحتی اشکش و پاک کرد و با عروسک یوجین بازی کرد
" نالاحت نباش کوکی... من خودم دوست کوکی ام"
با لبخند ‌مهربونی به یوجین نگاه کرد و سری تکون داد





꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now