₍ᐢᐢ₎ 22

1.7K 162 18
                                    

daddy is upset (1)

با قدم های آرومی داخل خیابون قدم میزد و پا به پای ددیش راه می‌رفت. مرد دست پسر و داخل انگشتای بلندش قفل کرده بود و با احتیاط از خیابون رد می شدند 

_ عزیزدلم، دست ددی رو ول نکنی ها! کنار ددی آروم بیا ، باشه؟
+ چش ددی!

با رد شدن از خیابان ، در پیاده رو قدم میزدند ‌کوکی با چشمای ستاره بارونش به اطراف نگاه می‌کرد و از ددیش سوال می‌پرسید

+ ددی ؟
_جانم؟
با اشاره به بیلبورد بزرگی پرسید
+ ددی این چیه؟؟
با دیدن انگشت پسر که به چی اشاره میکرد لب زد
_ این یه تابلوی بزرگه که توش مثلا برای اینکه مردم بیان ازشون خرید کنن تبلیغ میکنن!
+ تلبیغ؟ همون تلبیغ هایی که توزیون نشون میده!؟
با خنده به اشتباه پسرکش ، تایید کرد
_ آره قربونت برم ،همون تلبیغ!
با خنده خرگوشی سرش و تکون داد
+ ولی خیلی بزرگه که! اگه بیفته لو سر یه آدمی چی میسه؟ می میله؟ ( می میره؟)
خب مشاور که نمیتونست با گفتن حقیقت لیتلش و بترسونه پس اروم لب زد
_ نه عزیزدلم ! درسته بزرگه ولی جنسش یه جوریه که به هیشکی آسیب نمیزنه بانی من ، نگران نباش  باشه؟
با خنده ریزی بینیش و چین داد و گفت
_ ددی هم خیلی از کوکی بزرگتره ولی به کوکی آشیب نمیزنه!! ددی مث این تلبیغ هاس!

با خنده و ضعف رفتن دلش ، اهمیتی به اینکه بیرون از خونه هستن نداد و به لپ های پسرش بوسه های محکمی زد.

_ فدات بشه ددی که انقد کیوتی آخه!
پسر سریع با خجالت سرش و توی کلاه هودیش پنهون کرد و خندید
_ خرگوشی رفت تو لونه اش؟ می‌خواستم بستنی بخرم براش ها!

+ بَسَنتی!؟
_آره پسر قشنگم!
با خنده کلاه و کنار زد و دست ددیش و محکم گرفت
_ عزیزم! بریم؟
+ بعلهه!
با لبخند عمیقی به پسرش نگاه کرد و به سمت بستنی فروشی رفت. با دونستن اینکه کوکیش همیشه بستنی وانیلی و توت فرنگی دوست داره،  دو تا از اون سفارش داد و کناری ایستاد تا حاضر بشه و کوکی هم با انگشتای ددیش بازی می‌کرد. تهیونگ با مهربونی به لیتلش نگاه می‌کرد که صدای دختری رو شنید که صداش می‌کرد
" تهیونگ ؟ خدای من! تهیونگ تویی؟؟"

دختر شیکپوش و آرایش کرده ای از مغازه بستنی فروشی خارج میشد که اون و دید
مشاور با گیجی اخمی کرد
_ ببخشید شما؟
دختر با خنده بلندی مرد و بغل کرد
" خیلی گیجی ، منم بابا! هه را! دبیرستان دونگ چئون باهم بودیم!
مرد با خنده اروم سرش و تکون داد و دخترو از خودش فاصله داد
_ آها! سلام هه را ، واو چقدر عوض شدی!  اصلا نشناختمت
لیتل با چشمای درشت و کمی ناراحت به دختر نگاه می‌کرد، اون چرا ددیش و بغل کرده بود؟ بغلهای ددی مگه فقط برای کوکی نبودن؟
دختر با عشوه و کلی اطوار با مشاور میگفت و میخندید و کوکی ناراحت تر میشد.  تا اینکه دست مرد و توی دستاش گرفت و پسرک بغض کرد.
تهیونگ که احساس بدی داشت ، با بهونه  رفت تا سفارش بستنی رو تحویل بگیره ، و دختر نگاه سرتاپایی به کوکی انداخت
" تو باید کوکی باشی درسته؟"
با سر تایید کرد و با انگشتاش بازی کرد
" تهیونگ دوست دختر نداره؟"
با چشمای درشت بهش نگاه کرد
+چ..چی؟ دوس دختل چیه؟
با تاسف سری تکون داد
" آه هیچی.. یادم رفته بود تو هیچی نمیدونی بچه"
با آویزون شدن لبهاش ، اشکی ریخت و دید که دختر به خودش رسید و رژ زد. اون واقعا زیبا بود و کوکی .. ناگهان اعتماد به نفسش نابود شد و اشک هاش جاری شدن

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now