₍ᐢᐢ₎ 21

1.7K 190 27
                                    

I'll do anything for you.

با فراخوان همایش پزشکی سئول که از تلویزیون پخش شد ، خواهر و برادر هر دو با چشمانی گرد به صفحه نمایشگر زل زدند‌.
کوکی که با عروسک هاش مشغول بود ، با دیدن ریکشن اون دو با نگرانی لب زد

+ ددی؟ نونا؟
حلف بد زدن تو تِوِزیون؟
و بعد هینی کشید که هر دو خندیدند
_ نه قربونت برم!
با حرص لپ پسر و آبدار بوسید
+ کوکی تف تفی شد!
با صدای بلندی به حرف پسرش خندید و بعد رو به خواهرش کرد
_ نارا من باید توی این همایش شرکت کنم ، خودت میدونی چقدر برای اون مقاله زحمت کشیدم

× خیلی پررویی تهیونگ!؟ من که نمیتونم همیشه واسه تو فداکاری کنم آخه،  خوب منم خیلی برام مهمه که باشم اونجا !
میدونی چند نفر از اساتيد بین المللی قراره اونجا سخنرانی کنن؟
_ میدونم ولی -
× ولی نداره دیگه. من میرم ،حتما میرم !
زن با عصبانیت روش و از برادرش گرفت و به آشپزخونه رفت تا شام و بکشه.
+ ددی؟
با شنیدن صداش لیتلش اخماش و باز کرد
_ جانم؟
+ نونا با ددی قهله!؟
با لبخندی ، رد کرد
_ نه عزیزدلم ، ما باهم قهر نمی‌کنیم که !
لب‌های پسر در ثانیه آویزون شدن
+ آ..آخه نونا نالاحت شد..
_ نگران نباش بانی من، ددی میره با نونا حرف بزنه باشه؟ تو همینجا بازی کن بیبی
با لبخند تایید کرد
+ چش ددی!
به آرومی از جاش بلند شد و به سمت خواهرش توی آشپزخونه رفت
_ نارا؟
با بیخیالی مشغول کشیدن پاستا بود و توجهی به برادرش نکرد
_ گوش کن ببین چی میگم ، من که نمیتونم کوکی رو تنها بزارم. تو خودت میدونی اون چقدر مضطرب میشه وقتی من و تو نیستیم. حالا که به تو عادت کرده ، پیشش بمون تا من برم و برگردم!
با عصبانیت به سمتش برگشت
× نه ، موضوع این نیست تهیونگ
تمام مدت فکر کردی حرفه تو ، تخصص تو ، کار مهم تریه ! من و هیچ وقت به عنوان یه پزشک نشناختی  ،تمام مدت هرچی گفتی گفتم چشم ! ولی شرمنده این بار فرق میکنه ! من باید به اون همایش برم ، برای کوکی هم یه فکری میکنیم!

بعد هم با لبخند به سمت پسر برگشت
× کوکی جونم؟ بیا شام حاضره !
با ذوق سمت آشپزخونه دوید و عروسکش و روی صندلی کوچک نشوند
+ خلگوشی آماده باش تا شام بخولیم!
بعد خودش هم روی صندلی نشست که با دیدن چهره درهم ددیش دوباره ناراحت شد
+  ددی؟..
با نفس عمیقی که کشید سمت پسر چرخید _جان ددی؟ چی شده عزیزم؟

+ چلا ددی نالاحته؟
با خنده تو گلویی سری تکون داد
_ نه عزیزدلم من که ناراحت نیستم ، بیا شام مون و بخوریم هوم؟
با تایید آرومی در سکوت شام خورد و بعد از اون عروسکش و بغل گرفت و سمت اتاقش دوید
مشاور سری تکون داد و به خواهرش نگاه کرد
_ همش تقصیر توعه، کوکی هم فهمیده ما باهم دعوا کردیم
× به من ارتباطی نداره، تو خودخواهی نه من!
با حرص پوفی کشید و از جاش بلند شد
_ نارا ، انقدر روی اعصاب من راه نرو ! من دارم میگم فقط دو روز بمون خونه تا من کارم انجام شه بعدش برو خب!
با خنده بهش نگاه کرد
× نوچ نمیشه! فک کردی فقط خودت زرنگی ؟ اون دو روز اوله که مهمه،  همه میرن تا آخر هفته !

꩜ 𝘈𝘳𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘢 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 ꩜Where stories live. Discover now