2

132 30 5
                                    

کلافه تر از این نمیشد .انگار که خدا داشت تلافی تمام گناهانش رو اون روز ازش میگرفت.

چندتا از سفارش های خیلی مهمش به مشکل خورده بودن.از طرف دیگه پیکی که سفارشات رو براشون میبرد و تحویل مشتری میداد ، امروز خیلی یهویی خبر داد که نمیتونه بیاد  و نتیجه اش شد کلی سفارش اماده ارسال که خود جونگ کوک باید شخصا واسه تحویلشون میرفت.

اینقدر عصبانی بود که مجبور شده بود از هیونگهاش هم کمک بخواد . به لطف کمکشون کارها تا قبل ساعت نه تموم شد.

الانم با وجود خستگی زیادش تصمیم داشت قبل از رفتن به خونه ،بعد از دو هفته سری به کافه اش بزنه.

همیشه نزدیک سال نو ،سرش خیلی تو کارگاه شلوغ میشد و نمیتونست به اجوشی سر بزنه.واسه همین تو موقعیت هایی مثل امشب که به خاطر فشار زیاد شاگردهاش رو برای روز بعدش تعطیل  کرده بود و میتونست کل فردا رو استراحت کنه ،استفاده میکرد و سری به اجوشی و کافه میزد.

به محض رسیدن به کافه ،با جمعیت عظیمی از مشتری ها روبرو شد.مثل اینکه اون امگای هلوییی واقعا تو کارش خوب بود.

اجوشی با دیدن کوک،به سمتش رفت و بعد از در اغوش گرفتنش کلی از امگا و اینکه چقدر این مدته تونسته مشتری جدید براشون جذب کنه تعریف کرد.

کوک که احساس کرد خستگیش کمی کمتر شده،به اجوشی پیشنهاد داد تا زودتر به خونه برگرده و خودش به جاش تا صبح بمونه.

اجوشی هم با کمال میل پیشنهادش رو قبول کرد و بعد از خبر دادن به امگا،به سمت خونه اش به راه افتاد.

مشتری ها یکی بعد از دیگری از سر میز بلند میشدن و جاشون  به سرعت با مشتری های جدید پر میشد.







با دقت و تمرکز ،تک تک سفارشات رو اماده میکرد وحواسش بود که غذا ها رو باهم اشتباه نگیره.اصلا دلش نمیخواست دوباره به رییس ترسناکش دلیلی واسه تحقیر و توهین بده.

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه  یکی از مشتری ها که چند دقیقه پیش غذاش رو تحویل گرفته بود به سمت در پشتی ون اومد و امگا رو صدا زد.

جیمین  بعد از تحویل دادن غذای یکی دیگه از مشتریها ،به سمتش رفت تا حرف مشتری بشنوه.

-بفرمایید.چیزی نیاز داشتید؟ممنون میشم کارتون رو زودتر بگید.هنوز چندتا سفارش دیگه دارم.

@هه.بقیه سفارش ها رو هم میخوای اینطوری تحویل بدی؟

با نگاه متعجب و کمی عصبانی جواب الفای بی ادب و گستاخ روبروش رو داد.

-متوجه منظورتون نمیشم.

@ منظورم این موی لعنتیه ای که وسط غذای منه.

نگاهی به ظرفی که الفا روبروش گرفته بود انداخت.تقریبا فقط به اندازه ی یه لقمه کوچک از غذا باقی مونده بود و همین دست اون شیاد رو واسه امگا رو کرد.

my dandelion(kokmin)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang