7

121 30 5
                                    

مثل همیشه ،واسه ارام کردن خودش ،سرش رو با کار درگیر کرده بود .حتی تو دو هفته ی گذشته تو کارگاه خوابیده بود و اصلا به خونه اش سر نزده بود .

کافه رو کامل به هوسوک واگذار کره بود.دلش نمیخواست با رفتنش به کافه،بار دیگه به یاد حماقتش بیوفته .

هیچ حسی برای جونگ کوک بدتر از احساس احمق بودن نبود .اون بارها به امگاهای اطرافش فرصت داده بود تا بهش ثابت کنن اونطور که راجبشون فکر میکنه نیستن؛اما هر بار با شکست مواجه میشد و مطمعن تر از قبل میشد .

مشغول طراحی سفارشون همون شرکت معروف بود که گوشیش برای بار هزارم زنگ خورد .

کلافه دستی به موهاش کشید و تصمیم گفت بالاخره جواب بده .

به محض وصل کردن تماس صدای جیغ جین توی گوشش پیچید.

٪ههههههههیییییییی.جیون فاکینگ جونگ کوکککککک.....میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟

+سلام هیونگ.معذرت میخوام سرم شلوغ بود .خودت که میدونی موقع طراحی نباید تمرکزم بهم بخوره .

٪باشه بابا.یه جور میگه طراحی انگار داره قصر بانو سوسانو و جومونگ رو طراحی میکنه .زنگ زدم بگم امشب شام میای خونه ی ما .جراعت داری نیا تا از دیک دارت بزنم .

جین فرصی برای جواب دادن بهش نداد و گوشی رو روش قطع کرد .

تکخنده ای زد و دوباره شروع به کار کرد .هنوز چهره ی اون امگا از جلوی چشماش کنار نمیرفت.هنوز هم که هنوزه نتونسته بود قبول کنه که اون فقط یه شیاد و دروغگو عوضی بوده .

شاید علت فراموش نکردنش ،چشمای ملتمس اونشب امگای هلویی بود .نمیتونست باور کنه که اون امگا تا بین حد بازیگر خوبی بوده باشه که با چشماش هم بتونه گولش بزنه .

.

.

.

.

.

بالاخره از کارش دل کند و به سمت خونه نامجین به راه افتاد .البته یادش نرفته بود که قبل رسیدن،برای هیونگ باردارش و اون نخودچی تو شکمش از اون شکلاتهایی که دوست داره بخره .

به محض رسید ،با اولین زنگ در به شدت باز شدن و تو آغوش اشنایی که مدتها بود دلتنگش شده بود فرو رفت .

^دلم واست خیلی تنگ شده بود داداش کوچولو.

بالاخره از شک بیرون اومد و محکم دستانش رو دور کمر برادرش حلقه کرد .

+هههه...هیونگ .کی اومدی ؟

جین با اون شکم کمی بزرگ شد بهشون نزدیک شد.

٪بهتره اول شکلاتای من رو تا تو بغلتونن له نشده بدی و بعدش بیاد تو حسابی هم دیگه رو ماچ و بغل کنید .همه گشنه شونه و منتظره شما دوتا هستن .

my dandelion(kokmin)Where stories live. Discover now