درسته به هر حال که من محکوم به این زندگی هستم پس بهتره اینجا هم اگر قراره زندگی کنم به بهترین شکل ممکن زندگی کنم مصمم سری تکون دادم به طرف آینه بزرگ گوشه اتاق رفتم و به خودم خیره شدم این چهره با من حقیقی خیلی فاصله داشت و اولین کاری که باید میکردم این بود که این موهای بلند و کوتاه کنم تا کمی شبیه خود قبلیم بشم
به سرم زد سویونگو صدا کنم و ازش کمک بخوام ولی یاد حرف جیمین افتادم که وقتی راجع به کوتاه کردن موهام بهش گفتم چجوری هم خودش هم بقیه از ترس به خودشون لرزیدن.
یه لحظه به این فکر کردم که نکنه این کار من برای بقیه دردسر درست کنه ولی سریع افکارو پس زدم تا باعث نشن که از کوتاه کردن موهام
منصرف بشم
نگاهی به دور و ورم کردم تا یه چیزی پیدا کنم و بتونم باهاش موهامو کوتاه کنم که چشمم خورد به چاقوی مبوهخوری روی میز
که خدمتکار چند لحظه قبل همراه میوههای عجق وجق و البته خوشمزه برام آورده بود با لبخند خبیثی به سمتش رفتم و بعد ورش داشتم، خب کیم تهیونگ وقتشه که به خود واقعیت برگردی..
....
با لبخند به خودم خیره شدم به موهای کوتاه شدم که به شدت بهم میومد
میتونستم حداقل الان کمی از تهیونگ واقعی تو آینه ببینم
خب حالا وقتش بود که از شر این لباس قرمز خلاص بشم ولی خوب مطمئن بودم که تو این اتاق لباس وجود نداره پس این دفعه ناچار بودم که سویونگو صدا بزنم و ازش بخوام لباسی که مدنظر دارم رو برام بیاره
گلوم صاف کردم
"سویونگ بیا اینجا"
سویونگ که انگار صدای من رو ایندفعه خوشحال و شاداب میدید کلی ذوق کرده بود به ثانیه نکشید اومد داخل و تعظیمی کرد و
سرش اومد بالا آورد که صحبت کنه ولی همون لحظه به جای صحبت رنگ از روش پرید و دستاش شروع کرد به لرزش
_ ل ل لونا ب با خودتون چیکار کردید لونا ؟؟
خب این این ری اکشن زیادی بود حتی بیشتر از اونی که فکر میکردم ولی سعی کردم آرومش
کنم
پس با خونسردی گفتم
+موهای بلند اذیتم میکرد برای همین کوتاهشون کردم پس انقدر عجیب غریب رفتار نکن
و نترس.
ولی حرفام انگاری تاثیر روش نذاشت و همونطور که با ترس نزدیکتر میشد گفت
+ لونا موهای شما موهای شما با ارزشن الان که شما اینطوری کوتاهشون کردین من جواب گرگ بزرگو چی بدم ایشون قطعاً منو میکشن.
و در کمال تعجب شروع کرد به گریه کردن
برام عجیب بود که چطور همه انقدر از اون مرد میترسن
همینطور که با تعجب عذاب وجدان نگاهش میکردم رفتم نزدیکش و گفتم
+سویونگ نگران نباش و تمومش کن من اجازه نمیدم برات اتفاقی بیفته مگه نمیگی من لونا و قدرت دوم این کشورم و عالیجناب من رو دوست داره پس اصلاً نگران نباش به عالیجناب میگم که این تصمیم خودم بوده و این به شماها هیچ ربطی نداشته پس این گریه آزاردهنده رو تموم کن
و نگران نباش.
خب شاید یه کم اغراق کرده باشم ولی همین که گریه آزار دهندش تموم بشه کافیه
_خب سویونگ حالا گریه زود تموم کن و برو برام لباس بیار رنگش تیره باشه مث مشکی نقره ای ولی تیرش همچین چیزی
همونطور که فین فین میکرد مظلوم گفت
+اط اطلاعات لونا میگم لباس براتون بیارن تا انتحاب کنید
چیزی نگذشت که چند نفری یه کپه لباس
برام آوردن که مثلا انتخاب کنم ولی
فک کنم الان چند دقیقه بود که زل زده بودم به این لباسای رنگی رنگی
ولی حتی فکر پوشیدنشون هم آزارم میداد من همیشه از رنگ روشن متنفر بودم و هیچ لباس رنگ روشنی داخل اتاق لباس من پیدا نمیکردی
با اخم و عصبانیت بهش گفتم
_یعنی اینجا هیچ لباس تیره ای نیست چه میدونم مثل امپراطورتون مثلا
سویونگ لبخندی زد و گفت
+نه لونا لباس مشکی با رد گرگ طلاکوب شده مخصوص عالیجنابه و فقط عالیجناب ازشون استفاده میکنن و خیر شما لباس رنگ تیره ندارید لونا شما از رنگ تیره متنفر بودید
وقتی دیدم که دیگه هیچ چاره ای ندارم به اجبار اون لباس سفید انتخاب کردم و از سویونگ کمک خواستم تا بپوشمش
بعد دقایقی با دیدن ظاهرم تو آینه سری از رضایت تکون دادم حالا شبیه خود قدیمم بودم البته تقريبا ولی بازم بهتر از قبله،
بهرحال از نظر من ظاهر ارتباط مستقیم با روحیات و افکار انسان ها داره نکته سنج بودنم تو این قسمت باعث شده بود یکی از موفق ترین ها تو بیزینس خودم بشم
حالا باید میفهمیدم اینجا دقیقا چجور جائیه فرد قبلی چجور آدمی بوده
کی دوستم داره ؟و کی از لونا قبلی که الان من جایگزینش شدم متنفره ؟
وارد شدن به جنگ بدون اطلاع حکم خودکشی بی بازگشت داره پس
رفتم و نشستم و رو کردم به سویونگ و گفتم
_خیلی خوب بیا اینجا بشین
اطاعت کرد و اومد نزدیکم با احترام نشست
جدی بهش نگاه کردم و لب زدم
_تو میدونی که من حافظم مشکل پیدا کرده درسته؟
+ب بله لونا میدونم و قسم میخورم این راز با خودم به گور ببرم
_خیلی خوبه و تو از وقتی که پیش پدرم بودم درواقع سن کمی داشتم باهام بودی پس الان ازت میخوام هرچی میدونی و برام بگی، از شخصیتم دوستام دشمنام اینکه چیشد الان به اصطلاح لونا هستم از رابطم با اون امپراطور بیشع یعنی امپراطور باشعور و خلاصه همه چی
حالا من سکوت میکنم تو حرف بزن .
با لبخند سری تکون داد
+اطاعت لونا من هرچی که میدونم به شما میگم
لونا شما فرزند آخر وزیر اعظم کیم ووجانگ هستید که
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_صبر کن ببینم من خواهر و برادر دارم
+بله لونا شما یک خواهر بزرگتر دارید که آلفا هستن و اسمشون هم سویان هستش
_خب خب الان کجاست
+ایشون همراه وزیر جنگ کیم نامجون هستن و به زودی برمیگردن لونا
_خیلی خوب ادامه بده
+شما مادرتون و تو کودکی از دست دادید ولی پدرتون شمارو خیلی دوست
_سویونگ اینارو فعلا نمیخوام بدونم از کسایی که ممکنه بهم آسیب بزنن یا دوستم داشته باشن و ازم حمایت کنن بگو
+اط اطاعت لونا
خب بزرگترین دشمن شما، وزیر پارک
با تعجب نگاش کردم و گفتم
_ صبر کن ببینم منظورت یعنی منظورت پدر پارک جیمینه؟
بله لونا در واقع ایشون عموی ناتنی شما هستند با بهت گفتم
_ خب چرا باید عموی خودم با من دشمن باشه ؟
سویونگ با ناراحتی گفت
+شما و عالیجناب جیمین از کودکی با هم بزرگ شدیم و دوستان خیلی خوبی برای هم هستید اما وقتی که ملکه مادر
شما را به عنوان همسر ولیعهد و لونای آینده
به جای عالیجناب جیمین انتخاب کرد وزیر پارک به دشمن سرسخت شما و پدرتون تبدیل شد با اینکه خود
عالیجناب جیمین هم راضی به ازدواج با ولیعهد نبودن و دوست داشتن با جفت حقیقیشون
ازدواج کنن
ولی پدرش هنوز که هنوزه به خاطر اینکه پدر لونا نشده عصبانیه
لونا شما باید خیلی حواستون بهش جمع باشه
اون آدم خطرناک و قدرتمندیه
همونطور که به فکر فرو رفته بودم سریی تکون دادم که سویونگ با ذوق گفت
+ ولی لونا شما یه حامی خیلی قدرتمند دارین کسی که شما رو حتی از فرزند خودش هم بیشتر دوست داره
با دقت بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا بلکه ادامه حرفشو بزنه که گفت
+ملکه مادر لونا ملکه مادر شما رو بیشتر از هر کسی دوست داره و مراقب شماست ایشون بود
که شمارو به عنوان لونا انتخاب کرد
تو افکار خودم غرق شدم و همزمان سری برای سویونگ تکون دادم خوبه ملکه مادر، ملکه مادر همیشه جز قدرتمندترینهای سیاست بوده ولی صبر کن ببینم اگر انقدر این لونارو دوست داره پس چرا تا الان به دیدنم نیومده سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود بیان کردم که سویونگ
جوابم داد
+ملکه مادر تو یکی خونههای امپراطوری خارج از پایتخت سکونت دارن البته فعلاً فقط برای مدت کوتاهی به اونجا رفتن وقتی شما فرزندتونو از دست دادید به ملکه شوک بزرگی به خاطر شما و بچتون وارد شد بیماری ایشون دوباره خودشو نشون داد به همین خاطر طبیب تجویز کرد مدتی از هیاهوی قصد دور باشند به همین علت ایشون به خارج از قصر رفتن ولی به زودی برمیگردند
احتمالا تا آخر هفته اینجا باشن.
میخواستم بپرسم قضیه بچه چیه ولی اون لحظه اصلا حس نکردم که این موضوع مهمی باشه هرچی باشه احتمال بچه ای که یکی به دنیا آورده و قرار بوده من سرپرستش باشم.
و حالا که مرده این موضوع بنظرم بی اهمیت اومد ولی کاش اون موقع میفهمیدم که مهمترین موضوع ممکنه همینه!!
از افکارم خارج شدم و به سویونگ لبخندی زدم
خب پس حالا با این اطلاعات میتونم برنامه ریزی بهتری داشته باشم
_خیلی خوب سویونگ بریم اطراف قصر نشونم بده فعلا اطلاعات تا همینجا کافیه
لبخنده بانمکی زد و گفت
+اطاعت لونا
حدود چند ساعتی بود که داشتیم تو قصر میگشتیم این قصر واقعا زیبا بود نه مثل قصری که تو کره به جا مونده خیلی متفاوت تر و زیبا تر
و بهترین و پر شکوه ترین جا این مکان زیبا ، قصر اون مردک جلاد بود که سر تا سر نگهبان هایی داشت که لباسشون با بقیه نگهبان ها فرق میکرد و طوری که انگار داخل اون مکان یکچیز ارزشمند باشه در حال محافظت کردن ازش بودن طوری که وقتی من رو دیدن همگی تعظیم هماهنگی کردن و شمشیراشون پشتشون گرفتن و وقتی که من رفتم دوباره به حالت قبل برگشتن جوری که انگار مجسمه ان.
و بعد اون میتونن بگم جایی که من سکونت داشتم پر لطافت ترین و شاداب ترین جای قصر بود مخصوصا باغی که اونجا بود یکی از زیباترین و دیدنی ترین مکان های قصر بود و وجود اون دریاچه کوچیک از اون مکان یه بهشت کامل و زیبا میساخت
تو افکارم غرق بودم که صدای سویونگ من از افکارم خارج کرد
+لونا بهتره برگردید دیگه شب شده مدت زیادی دارید راه میرید
قصر خیلی بزرگه نمیتونید همه جا تو یک شب ببینید
سری تکون دادم و موافقت کردم
_موافقم بریم
مخالفتی نکردم چون توی بدنم هم احساس ضعف و گرما میکردم اما اهمیتی ندادم چون حس میکردم این بدن زیادی ضعیفه و با دو قدم راه رفتن از پا در میاد
به سمت دیگه قصر میرفتم که با دیدن اون امپراطور روانی که از دور میومد با تعجب به رو به روم نگاه کردم خواستم سریع مسیرم تغییر بدم که سویونگ مانع شد
+چیکار میکنید لونا مسیر از این طرفه عالیجناب هم دارن انگار به این سمت میان بی ادبی که پشت کنید و برید
اخمی کردم و با حرص لب زدم
_عالیجناب عالیجناب انقد این مدت این حرف شنیدم که داره حالم بهم میخوره
+چیزی گفتید لونا
_نه سویونگ خیلی خوب غر نزن بیا بریم
چند لحظه ای طول کشید تا بهم رسیدیم و باهم روبه رو شدیم با رو به رو شدن ما افراد پشت سرمون تعظیمی کردن
و سویونگ و بقیه یکصدا گفتن
*درود بر فرمانروا گرگ بزرگ *
ولی من همچنان به چشماش زل زده بودم ، این همیشه چشم هاش انقد طلایی بوده یا من دقت نکردم ؟!
واقعا چشمای زیبایی داره حتی خودش هم به شدت جذابه با اینکه ازش متنفرم اما نمیتونم این موضوع انکار کنم ،
اگر توی دنیا من بود به یه چهره خیلی معروف و محبوب تبدیل میشد از اونایی که دخترا براش سر و دست میشکنن.
با صدای بمش از افکارم خارج شدم
"لونای من پس بالاخره افتخاردادید و از قصرتون خارج شدید"
با حرص لب زدم
_بله و این اتفاق قرار زیاد بیفته چون تصمیم دارم جور دیگه زندگی کنم
نیشخندی زد و سری تکون داد
"این باعث خوشحالیه که شمارو بعد اتفاقات اخیر سر زنده میبینم و از موهای شما کاملا مشخصه که تصمیم دارید جور دیگه ای زندگی کنید"
بعد با صدای بلندتری که بم تر شده بود گفت
"ندیمه های شما باید خوشحال باشن که من این ظاهر جدید پسندیدم وگرنه از دست رفتن تکه از بدن لونا هرچند یه تار مو جزایی جز مرگ نداره"
با حرفش حس کردم که همه افراد پشتم از ترس لرزیدن ولی جرئت نداشتن چیزی بگن
با خشم گفتم
'این انتخاب منه ، من نمیتونستم با اون موهای بلند کنار بیام پس این حرف های استرس آور و لحن خطرناکتو تموم کن'
با دقت بهم خیره شده بود خواست چیزی بگه اما حس کردم منصرف شد و حرف دیگه ای زد
با همون لحن ادامه داد
"چون شما به بازه حساسی نزدیک میشید من فعلا از این خطا میگذرم و به انتخاب شما احترام میزارم،
ملازم لونا بهتره هرچه سریع تر لونا به اقامتگاهشون ببرید هیت ایشون خبراز نزدیک شدن به من میده، اگر اتفاق افتاد سریع من رو خبر کنید"
+اط اطاعت عا عالیجناب
بعد بدون اینکه اجازه صحبت به من بده از کنارم گذشت
حرصی برگشتم و به پشتم خیره شدم و مسیر رفتنشو
با چشمام دنبال کردم یه چیزی راجبش وجود داره! اون جلوی بقیه خیلی با احترام و آروم باهام رفتار میکنه جوری که اگر کسی واقعیت ندونه مطمئن میشه عاشق دل خسته منه ،انگار نه انگار این همون آدمی که میخواست چشمام کور کنه.
با تیری که زیر شکمم کشید از افکارم خارج شدم و با درد خم شدم این درد لعنتی چیه که از صب افتاده به جونم؟؟
سویونگ سریع به سمتم اومد و تند تند شروع کرد به حرف زدن
+لونا لطفا هرچه سریع تر بیاید برگردیم به قصر دمنوش رو میل کنید و بخوابید الان بیشتر از همه نیاز به استراحت دارید....
[نیمه شب قصر لونا ]
با درد عجیبی که نمیدونستم از کجاست از خواب پریدم
نمیدونستم چه اتفاقی برام داره می افتهولی کل بدنم عرق کرده بود و زیردلم درد شدیدی احساس میکردم
سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم ببینم منشا این درد و حس عجیب از کجاست!کمی که دقت کردم فهمیدم حسش شبیه وقتی بود که دوست دخترم برای ابنکه بتونه منو پایبند خودش کنه بهم قرص محرک جنسی
داده بود اما الان یکم با اون روز متفاوت بود انگار چیز متفاوتیو بدنم طلب میکرد ..با تیر کشیدن شدید و احساس رون شدن چیزی مثل آب بین پاهام
فریاد بلندی زدم و سویونگ و صدا کردم ،
که سریع بالا سر خودم دیدمش با استرس چیزهایی و زمزمه کرد که من هیچکدوم از حرفهاشو به خاطر دردی که داشتم متوجه نشدم هر چقدر میگذشت خیسی بین پاهام و پشتم بیشتر میشد و ترس من هم باهاش افزایش پیدا میکرد ..سعی کردم دلیل و منشا این خیسی بفهمم،
با استرس دستم به باسنم رسوندم و سوراخم لمس کردم با حس خیسی بیشتر دستم که منشا از ورودیم بود ترسیده دستم و بیرون آوردم و بهش نگاه کردماین این عین کام بود ! ولی بوش اصلا بوی کام نمیداد
بوی بوی ..نتونستم بیشتر تو افکارم غرق بشم چون صدای بمی که همیشه حس عجیبی و به من منتقل میکرد و نزدیک گوشم شنیدم و مثل همیشه منو از خلوتم خارج کرد
"انگار بالاخره روزش رسیده، من سالها برات صبر کردم حقیقی من"
سرش نزدیک کف دستم برد و بوکشید و با صدای هاسکی طوری گفت
"تو واقعا خوش بویی گرگ کوچولو من"
******
(لونا کیم تهیونگ)
YOU ARE READING
||𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐐𝐮𝐞𝐞𝐧||
Fanfictionامپراطور جئون جونگکوک به لونا خودش کیم تهیونگ علاقه ای نداره لونا که دیگه نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه تصمیم میگیره بدنش برای همیشه ترک کنه چی میشه اگر همزادش در دنیا دیگه کیم تهیونگ رییس قوی و قدرتمند کمپانی VBLوقتی از خواب پامیشه قیافه خودش رو تو...