𝗣𝗮𝗿𝘁𝟳

5.2K 688 42
                                    

با ترسی که باعث لکنت زبونم شده بود بهش گفتم
_چ چه غ غلطی داری میکنی روانی؟؟

همچنان با همون لحن آروم دم گوشم پچ زد
+چیه مگه نمیگی که خوابی خب منم میخوام بیدارت کنم دیگه یه لحظس فقط..
زیاد طول نمیکشه که‌ ماهیچه چشمات بسوزه..

دیگه نمیتونستم تحمل کنم اشکهام همینطور بدون اینکه متوجه بشم صورتمو خیس کرده بودن
نمیدونم چرا انقدر ضعیف بودم جوری که حتی به خاطر فشار دستش که دست هام رو گرفته بود همین الانشم دردم اومده بود با اینکه مطمئن بودم از زور زیادی استفاده نمیکنه ..

اگه فقط خود قبلیم بودم شاید میتونستم حداقل فرار کنم
با عجز بدون اینکه بدونم دارم چی میگم نالیدم "خواهش میکنم من من نمیدونم چه اتفاقی افتاده لطفا منو کور نکنید جناب امپراطور من به شما دروغ نمیگم قسم میخورم"

سرش و آروم آورد نزدیک‌گوشم‌ و لب زد
+جناب امپراطور! میبینم که دوباره با ادب شدی لونای من
پس الان میدونی ‌که خواب نیستی درسته؟

_اره اره میدونم مطمئنم خواب نیستم مشخصه که این یه کابوس لعنتی نیست ولی باورم کنید من اون لونا نیستم توروخدا ..

و بعد هق بلند تری زدم و بدون اینکه خودم بخوام بیشتر
اشک ریختم

لبخندی زد و ایندفعه آروم پیشونیم بوسید و از جاش بلند شد اون تکه ذغال جهنمی پرت کرد سر جاش و بعد رو تخت کنار من نشست و من همچنان از ترس به جام چسبیده بودم

با لحن محکمی دوباره شروع کرد به صحبت کردن
"بسیار خب حالا شدی اونی که من میخوام
پس حالا جواب این سوالم بده تو فکر می‌کنی لونا کشور من نیستی درسته ؟

تند تند با گریه گفتم
_اره اره بخدا دروغ نمیگم من من نمیدونم چی شده باور کن ولی من فراموشی یا هرچیز دیگه ای
نگرفتم خودمم با کسی اشتباه نگرفتم من فقط اون لونا که شما میگید نیستم من کیم تهیونگم همین قسم میخورم

نگاهی بهم کرد و گفت
+بسیار خب گریه‌ کردن تموم کن من حرفت باور میکنم
با تعجب سر بلند کردم و همینطور که‌ همچنان بدون اینکه
بخوام گریه میکردم گفتم

"را راست میگی حرفم باور میکنی یعنی میدونی قبول دارم احمقانس خودم خیلی شوکه ام ولی چطور تو! یعنی واقعا حرفم باور کردی "

مظلومانه لب زدم
_یعنی دیگه کورم‌نمیکنی؟ ؟

لبخندی آرامش بخشی زد و نزدیک تر اومد و ایندفعه بدون هیچ تمسخری و گفت

||𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐐𝐮𝐞𝐞𝐧||Where stories live. Discover now