𝗣𝗮𝗿𝘁𝟮𝟵

3.4K 559 237
                                    

3ماه بعد
سه ماه از برگشتنم از پیش جونگکوک میگذشت و حقیقتا خیلی چیزها فرق کرده بود

جیمین و یونگی و حتی برادر و مادر جونگکوک از بارداری من مطلع شده بودن و سعی می‌کردن هرچیزی که من نیاز دارم رو برای من فراهم و تهیه کنن

حقیقتا بودن اونها باعث میشد تا حدودی آرامش پیدا کنم و بدون جونگکوک بهم سخت نگذره ..

هنوز هیچکس جز اطرافیان نزدیک جونگکوک از وجود وارث سرزمین جنوب مطلع نبود چرا که ملکه معتقد بود

در نبود جونگکوک ممکنه برخی حد خودشون رو ندونن و به فکر آسیب به من باشن

پس بهتر تا اومدن اون صبر کنیم و من هم باهاش کاملا موافق بودم

ولی با همه اینها نبود جونگکوک باعث افزایش بی قراری های من میشد مدتی بود که رایحه ام برگشته بود و گرگم دوباره خودی نشون داده بود

و امگام با نبود آلفاش تنها بغ کرده یه گوشه ای کز کرده بودو غصه میخورد و شکمشو ناز میکرد

اما این میون نامه هایی که از جونگکوک می‌رسید همگی برای من دلگرمی بودن و من رو آروم می‌کردن

جونگکوک تونسته بود دریای سیاه رو تصرف و پیشروی زیادی به سمت غرب هم داشته باشه که این بزرگترین کشور گشایی بود که تا کنون اتفاق افتاده بود

با لبخند به آخرین نامه ای که از جونگکوک رسيده بود نگاه کردم و برای بار هزارم جمله آخرش رو خوندم

"نور چشم آلفا ، در تک تک لحظاتی که دارم سعی میکنم سرزمین پدری خودم رو وسیع تر کنم چهره قشنگ تو جلو رومه و باعث میشه به راهم ادامه بدم .. من سالم پیش تو برمیگردم، و همراه خودم زندگی جدیدی رو برات هدیه میارم عزیز قلبم"

لبخند غمگینی زدم ..چرا که این آخرین نامه ای بود که توی این ماه از جونگکوک برای من فرستاده شده بود

هوسوک بهم میگفت نباید نگران باشم چرا که توی بازه حساسی از جنگ هستن و احتمال جونگکوک و ارتش جنوب با تصرف اخرین قلعه به جنوب برمیگردن

و از طرفی زمان بازگشت اونها معلوم نیست ممکنه خیلی زود یا خیلی دیر باشه چرا که مسافت زیادی و از ما دور هستن

اما همین که خبر های پیروزی پی در پی جونگکوک توی دوماه گذشته به گوشم می‌رسید برام کافی بود..حداقل اون سالم بود

سعی کردم افکار منفی از خودم دور کنم چون نمیخواستم فندق کوچولو ناراحت بشه ..از فکر کردن به فندق لبخندی روی لبم شکل گرفت

با استفاده از طبیب مخصوص تونستیم تشخیص بدیم که تو ماه تقریبا چهارم بارداری به سر میبرم و حالا هرچی که جلو تر میرفتم میتونستم حضور فندق کوچولو و رایحه کم ولی قوی از خاکستر و آتش حس کنم

||𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐐𝐮𝐞𝐞𝐧||Where stories live. Discover now