با احساس بوی خوشایندی چشمام باز کردم که نور زیاد باعث شد سریع ببندمشون
و از باز کردن دوباره امتناع کنم
همه چی برام توی حاله ای از ابهام قرار داشت
و گنگ بود
سرم و برگردوندم به سمت چپم نگاه کردم داخل اتاق همیشگیم نبودم متفاوت بود،
بزرگ تر و باشکوه تر از اقامتگاه من
طلایی تر و براق تر و چشم بیشتر میزد دیدن اطراف باعث شد بیشتر گیج بشماصلا من اینجا چکار میکردم چه اتفاقی رخ داده بود
چشم هام رو بستم و سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم اولش همه چی ناواضح بود اما کم کم
تونستم
اتفاقاتی که رخ داده بود صحنه های اون تجاوز وحشیانه رو به یاد بیارمناله ها و اذیت شدن هام تکه تکه شدن روح و قلبم به غارت رفتن غرورم پیش اون حیون آدم نما ، درحالی که اشک هام بی اراده از گونه هام پایین میریخت از جام بلند شدم
ولی در کمال تعجب دردی احساس نکردم لباس های مرتب و زیبایی هم به تن داشتم مشخص بود از اون
اتفاق حداقل چند روزی گذشته وگرنه من قطعا
احساس سالمی الان نداشتمبا بیاد آوردن دوباره اون اتفاق دستام از عصبانیت
شروع به لرزش کرد
قسم میخورم که این لعنتی میکشم همین الان هم این کار میکنم عاقبتش هم هیچ اهمیتی برام ندارهفوقش تهش مرگه که من هیچ مشکلی باهاش ندارم و حاظرم برای کشتن اون حتی مرگ رو هم به جون بخرم
بلند شدم تا از اون اتاق سریع تر خارج بشم
به سمت در میرفتم که چشمم به شمشیر بزرگ و زیبا گوشه اتاق خورد که تماما به رنگ مشکی بود و نقش دو گرگ طلایی روش هک شده بود و روی پایه بلند و باشکوهی قرار داشت
به سمتش رفتم و سریع برش داشتم هیچکدوم از کارهام دست خودم نبود نه به عاقبتش فکر میکردم نه کاری که میکردم تنها چیزی که اون لحظه میخواستم مردن کسی بود که من رو نابود کرده بودبا عجله به سمت در رفتم و بازش کردم که تمام کسایی که پشت در بودن متشکل از ندیمه و سرباز های مشکی پوش با دیدن من تعظیم طولانی کردن
و سویونگ با دیدن من با خوشحالی عجله اومد سمتم و شروع کرد به صحبت کردن
+لونا شما ب بالاخره بهوش اومدید مطمئنم امپراطور خیلی خوشحال میشن اجازه بدید بگم طبیب
با عصبانیت خسته از حرف های همیشگیش نگاش کردم و فریاد کشیدم
"گمشو کنار همین الان"با تعجب و ناراحتی به من و شمشیر توی دستم نگاه کرد با بهت گفتم گفت
+م منظورتون چیه لونا چه بلایی سرتون اون اون شمشیر نباید دست شما"اگر همین الان گم نشی کنار مطمئن باش تو قبل اون اولین نفری هستی که تیکه تیکش میکنم و مطمئن باش این کار میکنم
YOU ARE READING
||𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐐𝐮𝐞𝐞𝐧||
Fanfictionامپراطور جئون جونگکوک به لونا خودش کیم تهیونگ علاقه ای نداره لونا که دیگه نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه تصمیم میگیره بدنش برای همیشه ترک کنه چی میشه اگر همزادش در دنیا دیگه کیم تهیونگ رییس قوی و قدرتمند کمپانی VBLوقتی از خواب پامیشه قیافه خودش رو تو...