"بَهرِ سی و پَنجُم"

70 17 233
                                    

قدم دنبال کوک برمیداشت و خوشحال از این همراهی دلش نمیخواست کلمه‌ای به زبان بیاورد‌...

میدانست... میدانست که باید راجب افکار و احساساتش با او صحبت کند قبل از اینکه تمام این ناشناخته ها وجودش را درهم بریزند و فاجعه به بار بیاورند...

اما نمیخواست... نمیخواست حالا که بلاخره در گرمای وجود و حضور هیونگش احساس آرامش را یافته با حرف‌های عجیب و غریب و ‌گیج کننده آنرا از بین ببرد.

جونگکوک نیز... در سکوت مسیر مشخص خود را طی میکرد و درحالی که نفس های عمیق از عطر شکوفه‌ی زردآلوی پسر بر سینه فرو می‌داد، به این فکر میکرد که چگونه میتواند علاقه‌ی شکل گرفته در وجودش را برای پسر توضیح دهند؟
چگونه میگفت بلاخره قلبش پس از ۱۵ سال با عشق او شروع به تپیدن کرده است که وحشت زده‌اش نمیکرد‌؟

در همین افکار پر سکوت، سرانجام پس از مدت کوتاهی که به محل مورد نظر، قسمتی تاریک و خلوت در راه روی عمارت کیم رسیدند؛ کوک از حرکت ایستاد...

گلدانی که بر روی چهارپایه ای در کنار راهرو قرار داده شده بود را برداشت و با زمین گذاشتن آن، چهارپایه را زیر پای خود قرار داد.

ایستاده بر چهارپایه نیمخند پنهای بر چهره‌ی متعجب پسر و نگاه کنجکاوش زد و با کاوشگری دستش را بر سقف چوبی بالای سرش کشید.

با یافتن آن حلقه‌ی مخفی، آنرا بیرون کشیده و با قدرت به پایین کشید.

دریچه‌ی چهارگوشه‌ای که باز شد لبخندی بر لب هایش نشاند...

بی درنگ دست بر ضلع های آن قلاب کرد و با قدرت خودش را بالا کشید و از آن بالا رفت.

روی بام عمارت که ایستاد... دست پایین برد و مقابل نگاه بهت زده‌ی پسر دراز کرد:

_بیا وی... دستمو بگیر و بیا بالا.

تهیونگ سری تکان داد و با تبعیت از هیونگش... روی چهارپایه ایستاد و دست سالمش را در دست جونگکوک قرار داد... با کمک او بالا رفت و بلاخره بر بام عمارت قرار گرفت...

قرار گرفت و...
حیرت زده از منظره‌ای که مقابل چشمانش میدید مات ماند...

زبانش... از زیبایی صحنه ای که میدید بند آمده بود و... ذهنش از ناباوری آن پر ز خالی گشته بود...

تمام آسمان شب مهرگان... پرستاره و چرخان... در پشت مردمک های شیشه ایش نقش بسته بود...

_ا..این... فوق‌العاده است...

با حیرانی قدم جلو گذاشت و خیره بر زیبایی آسمان ماند...

جونگکوک لبخندی از واکنش شیرین و لذت بخش او بر لب نشاند و به سمتش قدم برداشت...

نگاهی بر آینه‌ی چشم های پسر، که به درخشنده ترین حالت ممکن آسمان را بازتاب میکرد انداخت و با احتیاط مچ دست سالمش را اسیر کرد:

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥDonde viven las historias. Descúbrelo ahora