_هی تو... شاگرد جدید هنوزم برنگشته؟
نگهبان زره پوش انتهای دشت با پرسش صدمین بارهی ارشد وانگ از جا پرید و مانند هر بار گذشته من من کنان پاسخ داد:
_ن..نه قربان... ه..هنوز برنگشته.
جینام با کلافگی از پاسخ تکراری او، چنگی در موهای کوتاهش زد و زیر لب غرید:
_آه لعنتی... هیچ معلومه این بچه کجا مونده؟
مدت کمی نبود که آن پسر بازیگوش عمارت را ترک کرده و به پیشنهاد جینام به کوهستان رفته بود... و حتا حالا که آفتاب مهرگان شروع به پایین رفتن کرده و آسمان تیره گشته بود نیز به عمارت بازنگشته بود.
اینک که خورشید غروب کرده و نم نمک از روشنایی کم سوی آسمان بیشتر کاسته میشد، آن مسیر سنگی و ناهموارِ جلو روی پسر هم خطرناک تر از پیش میگشت...
حیوانات درنده و وحشی با شروع گرفتن شب از لانه هایشان بیرون میآمدند و این مشکلی دشوار برای برگشت پسری بود که به تنهایی به کوهستان رفته بود.
_اینجوری نمیشه باید خودم برم دنبالش...
_وانگ جینام!
قدمِ از قدم برنداشتهی جینام، توسط صدای جدی و سرد فرمانده متوقف شد...
با کلافگی پلک هایش برهم فشرده شد و گوشهی لبش با کلافگی زیر دندان هایش حبس شد..._عالیه... بدبختی شروع شد.
با مکثی کوتاه نفس عمیقی کشید و به عقب برگشت.
فرمانده مانند همیشه، پوشیده در لباس های مشکی و آزادانهی خلاف رسومش، زنجیر زخیم و نقرهای رنگ کوساری را بر شانه ها و سینهی ورزیده اش پیچیده و... از زیر سایه های آن موهای مشکی و براق، با نگاهی نافذ و درنده خیره بر جینام بود.
_فرمانده... چی... شمارو به اینجا کشونده؟
فرمانده بدون اینکه لحظه ای نگاه سردش را از چهرهی ارشد بگیرد با همان سردی و تحکم همیشگی لب زد:
_وی... اون کجاست؟
ارشد یشم کلافه دستی بر گردنش کشید و لعنتی زیر لب فرستاد...
انتظار نداشت فرمانده خودش به دنبال آن پسر بیاید و با پیدا نکردنش تا انتهای دشت را هم به دنبالش بگردد...
با این شرایط وانگ، از گفتن حقیقت ابا داشت اما... از نگفتن آن بیشتر میترسید.
_خب... راستش... اون... به کوهستان رفته.
با شنیدن کلمهی کوهستان اخم های تهدیدگر و وحشی جونگکوک، درهم گشته و تن صدای بالا رفته اش لرزی بر اندام سست شدهی نگهبانان انداخت:
_کوهستان؟ دقیقن الان تو وقت غروب اونجا چه غلطی میکنه جینام؟
_ی..یکم... توضیحش سخته...

BẠN ĐANG ĐỌC
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...