"بَهرِ سی و یِکُم"

63 19 170
                                    

تهیونگ حراسیده از بدحالی مادرش سریع دست بر شانه‌ی او گذاشت و فریاد زد:

_بانو... بانو.... بیدار شید... بانو....

با تکان خوردن آرام پلک های لانیا نفس را در سینه اش حبس کرد و منتظر باز شدن آنها ماند...

لانیا به سختی میان پلک هایش را نیمه گشود و با بلند کردن سرش نجوا کرد:

_وی... خودتی؟

ته آسوده شده نفس تنگی بر سینه فرو داد و از ضعف آن احوال آشفته، بر زمین، مقابل صندلی لانیا افتاد‌‌‌‌....

بغض آلود و درمانده دست مادرش را محکم در دست گرفت و پیشانی خیس و چشم های نم آلودش را بر پاهای او گذاشت...

با صدایی بریده و تیکه تیکه زمزمه کرد:

_خ‌‌‌‌..خداروشکر... خداروشکر...

لانیا متعجب از حال زار پسر، بی توجه به ضعف و سرگیجه‌اش صاف نشست... پلک های کامل باز شده اش را به تپه‌ موهای لطیف روی پاهاش دوخت و به آرامی انگشتان ظریفش را بر آنان کشید...

_وی؟! عزیزم حالت خوبه؟

ته با دست دیگرش، قسمتی از پیراهن حریر مادرش را در مشت گرفت و چشم هایش را بیشتر بر پاهای او فشرد:

_من... ترسیده بودم... شما... بیدار نمیشدید.‌.. من...

بانو با فهم بی‌قراری و ترس رخنه کرد بر صدایش، رقص آرام انگشت هایش در موهای اورا به نوازش سرش بدل کرد و لب زد:

_هیششش... آروم باش عزیزم... دیگه نترس حالا بیدار شدم...

سر از پای مادرش بلند کرد و چشم ها و بینی سرخ شده اش را به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او دوخت....

_شما..‌. الان واقعن خوبید؟ میخواید طبیب خبر کنم؟

لانیا با مهربانی دستی بر صورت پسر کشید و با تک خندی شیرین، خیره بر چشم های شیشه ای و دماغ و گونه‌های سرخ شده‌اش لب زد:

_اوه خدای من... موندم مگه مادرت چقدر قشنگ بوده که تورو اینقدر زیبا به دنیا آورده پسر... حتا موقع پریشانی هم مثل قرص ماه میدرخشی...

نگاه درمانده‌‌ی تهیونگ خیره بر فندقی چشم‌های مادرش بود و جمله‌ای که فریاد می‌زد 《به زیبایی تو بانو... دقیقن به زیبایی تو...》گلویش را میشکافت اما اجازه‌ای برای خارج شدن نداشت...

لانیا در مقابل نگاه خیره و پر حرف پسر نوازش هایش را قطع نکرد و با لبخندی مهربان ادامه داد:

_من خوبم نیازی به طبیب نیست عزیزم... فکر کنم کابوس وحشتناکی میدیدم ولی الان چیزی ازش یادم نیست، پس خوبم...

هیچی... از کابوسش به یاد نداشت؟

تهیونگ نمیدانست از اینکه مادرش تهیونگ بودن اورا فراموش کرده ناراحت باشد یا خوشحال....

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥKde žijí příběhy. Začni objevovat