_شگفتی.
...........
_ شگفتی بیدار شو.
............
_بیدار شو پسر دیگه وقت رفتنه.
_هومممم؟!
تهیونگ ناراضی از بهم خوردن ساعات لذت بخش و گرمِ در آغوش هیونگش نق زد و، همانطور که بر پهلو در آغوش کوک جای گرفته بود، خودش را بیشتر میان عطر ملافه ها مچاله کرد...
او سالها در سرمای جنگل تاریک زیسته بود و با وجود نیروی سیاهی که همیشه همراهش بود کمتر وقت هایی را آنقدر گرم سپری میکرد...
اما حالا که در آغوش پر نور هیونگش بود...
حس میکرد میان کپه ابر هایی سفید و طلایی در ارتفاع آسمان دراز کشیده است و از گرمای جان نواز خورشید بهاری لذت میبرد... گرمایی غرق شده در خنکی نسیمِ صدر و کاج...ابدن دلش نمیخواست به این زودی این حال را ترک کند.
جونگکوک، نیم خیز شده بر تخت روی پسر خم شده بود و با زیرنظر گرفتن واکنش های شیرین و دوست داشتنی اش، اورا برای دریافت واکنش های بیشتر تحریک میکرد و صدا میزد...
حواسش به لبخندی که بر لب هایش نشسته و ستاره هایی که در ظلمات چشمانش جان گرفته بودند نبود و... تمام وجودش چشم و گوش شده بود برای شنیدن نفس ها و تماشای زیبایی هایی پسر...
طوری که گونه اش را بر بالش میفشرد... جوری که با هر سانت فاصله، قدری خودش را در گودی آغوشش جلوتر میکشید... جوری که لب هایش را برای ابراز نارضایتی از صدا زده شدنش بر هم میفشرد... طوری که میان پیچش آن ملافه ها کوچک و خوردنی بنظر میرسید...
همه و همه قدری برای قلب تپنده شدهاش لذت بخش بود که میتوانست به خوبی تلاطم امواج های احساس را در شکمش حس کند..._وی... بیدار نمیشی؟
_اومممم..!
با تایید خوابآلوده پسر، لبخند لب هایش عمیق تر شد و چینی بر گوشهی چشم هایش افتاد...
با احتیاط طرهای از ابریشم های درخشان در زیر نور آفتابِ فرار کرده از لبهی پنجره را، از صورتش کنار زد و سرش را پایین تر برد...
آنقدر پایین تر تا بینی اش جایی در گودی زیر گوش او قرار بگیرد...
دمی عمیق از عطر شکوفهی پسر بر سینه فرو داد و بینی اش را آرام در موهای بلند شدهی پشت گوش او کشید.
آخ که چقدر این احساس دوست داشتنی بود...
این پسر... حتا حس خواستنش هم خواستنی بود و فرمانده... چه درمانده در برابر این خواستن ایستاده بود.تهیونگ در آن حالت شیرین و معصومانه به حدی نرم و بغل کردنی بنظر میرسید که... فقط خدا میدانست فرمانده چه عذابی میکشد برای نفشردن او در آغوشش.

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...