عاشقش شدم

69 33 63
                                    

بخش سی و پنجم: عاشقش شدم

تو میگی وابستگی؟ من میگم نمیدونم. فقط میدونم در حال حاضر عاشقشم!

****************************

ای روح مرا تا به کجا می بری‌ام

دیوانه‌ی این سرابِ خاکستری‌ام

می‎سوزم و می‌میرم و جان می‌گیرم

با این همه هر بار زبان می‌گیرم

****************************

با شنیدن صدای جان احساس کرد قلبش تند تپید. مرد اینجا چیکار میکرد؟ ییبو متعجب به جان نگاه کرد و متحیر گفت:

جان!

اما جان بدون توجه به ییبو، دست پسر رو از دست اون مرد جدا کرد و گفت:

گفتم دست کثیفت رو بکش. 

مرد پوزخندی زد. از روی صندلی بلند شد و گفت:

تو چیکاره‌‌ی این پسری؟ یادم نمیاد تا حالا اینجا دیده باشمت. 

جان عصبی بود. دیدن اون ویدیو تمام حالش رو خراب کرده بود؛ برای همین کوچکترین اتفاق می‌تونست اون رو عصبی‌تر از هر زمانی کنه. یقه مرد رو چسبید و گفت:

از این به بعد بیشتر منو می‌بینی. 

ییبو نمی‌خواست دردسری درست بشه. حتی اگه جان نبود هم از پس خودش برمیومد. اون بارها توی همچین مخمصه‌هایی گیر کرده بود. می‌فهمید برای جان اهمیت داره؛ اما این صحنه به هیچ عنوان خوشحالش نمیکرد. جلو رفت و دستش رو روی دست جان گذاشت و گفت:

بسه جان!

اما جان محکم‌تر یقه مرد رو گرفت. هر دو بهم خیره شده بودند. ییبو از این وضعیت می‌ترسید و دلش نمی‌خواست دردسری برای جان به وجود بیاد؛ برای همین گفت:

به خاطر من جان. ولش کن.

و شنیدن همین جمله کافی بود تا انگشت‌های جان آروم‌آروم شل بشه و در انتها کامل یقه مرد رو رها کنه. ییبو دست جان رو گرفت و اون رو روی نزدیک‌ترین صندلی به پیشخوان نشوند. 

می‌فهمید حال مرد خوب نیست و نمی‌دونست دلیلش چیه. به سمت نوشیدنی‌های بار رفت. سریع یک نوشیدنی بدون الکل درست کرد و اون رو روی میز گذاشت؛ اما انگار جان حواسش نبود و باعث شد نوشیدنی روی میز بریزه. با دیدن این صحنه سریع با لکنت گفت:

متاسفم ییبو، متاسفم. نمی‌خواستم که... 

ییبو سریع یک دستمال برداشت تا میز رو پاک کنه:

چیزی نیست، واست یکی دیگه میارم. 

اما جان دست پسر رو گرفت و اجازه نداد کاری از پیش ببره. به چشم‌های معصوم ییبو خیره موند و گفت:

پیشم بمون. 

ییبو پشت هم سری تکون داد و گفت:

چیزی نیست جان. من جایی نمیرم. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now