بخش سی و سوم: احساساتم به تو
نمیدونم اسم احساساتم به تو چیه؛ اما این اولین باره که عاشق سردرگمیم.
****************************
ببین که بی تو، دریای وجودم خشک شد
و عطر وجودم گم شد
و حس غربت در دلم ریشه دوانید
****************************
ییبو واقعاً به حرفش گوش کرده بود و توی کلاس حضور نداشت. جان قصد داشت با بچهها صحبت کنه؛ برای همین از ییبو همچین درخواستی رو داشت. روی میز نشست و نگاهی به بچهها انداخت.
نگاهش سنگین بود و حتی نمیتونست لبخند بزنه. در هر صورت اونها کار خیلی بدی کرده بودند. جان بلند شد و کمی راه رفت. تمام بچهها متوجه شده بودن که معلمشون قصد داره چیزی بگه. جان بیشتر از این بچههارو معطل نذاشت و گفت:
فکر کردم انقدری برای معلمتون ارزش قائل هستید که وقتی باهاتون مردونه صحبت میکنه، به حرفهاش گوش بدید.
بچهها به همدیگه نگاه کردند. سان میدونست که منظور معلمش چیه. در هر صورت اون قضیه گردنبند رو لو داده بود. کمی استرس داشت. میترسید بچهها به چشم یک خائن بهش نگاه کنند؛ اما تو اون لحظه حال ییبو و نگرانی درباره گردنبندش براش ارزش و اهمیت بیشتری داشت؛ برای همین سعی کرد تمام تمرکزش رو روی حرفهای معلمش بذاره. جان در حالی که نگاهش رو بین بچهها میچرخوند، گفت:
سان، باارزشترین چیزی که توی زندگیت داری چیه؟
سان با شنیدن این حرف بلند شد. کمی فکر کرد و گفت:
مادرم!
جان سری تکون داد. رو به یکی از بچهها کرد و گفت:
جیانگ اگه کدوم وسیله اتاقت رو بگیرن خیلی ناراحت میشی؟
جیانگ هم مثل سان بلند شد و گفت:
کامپیوترم؛ چون تمام بازیهام رو با اون انجام میدم.
جان از چند نفر دیگه هم همین سوال رو پرسید. برای دانشآموزها عجیب بود که چرا معلم توی زنگ ریاضی داره همچین چیزهایی رو میپرسه. جان به تخته تکیه داد و گفت:
میبینید؟ هر کس یک چیزهایی توی زندگیش داره که بدون اونها نمیتونه زندگی کنه. فرقی نمیکنه از دید شما اون شی ارزون باشه یا گرونقیمت، برای اون شخص تمام دنیاشه.
و بعد نگاهش رو به افرادی که مسبب این اتفاق بودند داد و گفت:
اون گردنبند برای وانگ ییبو انقدر ارزش داشت که کم مونده بود جونش رو به خطر بندازه. فرقی نمیکرد قیمتش یک یوان بود یا یک میلیون یوان. اون باعث حال خوب همکلاسیتون هست. همکلاسیتون که اصلاً کاری باهاتون نداره. انقدر اذیتش کردید که طوری رفتار میکنه انگار شمارو نمیبینه. میدونم این حرفهای من هیچ تاثیری روی شما نداره. شما چندین سال اینطوری بزرگ شدید و رفتار کردید. گاهی وقتها با حرف زدن نمیشه آدمهارو متوجه اشتباهاتشون کرد؛ برای همین...
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
أدب الهواةتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝