p 14

105 14 3
                                    

حالا از کجا پیداش کنم ... روحم ، جسمم ، نفسم ،قلبم همه وجودم جانگکوک رو فریاد میزد ...
بد دل بهش باخته بودم!

تا قبل از ورود جانگکوک روابطم همگی یا با هرزه ها بود یا قرار های از پیش تعیین شده !
جانگکوک اولین کسی بود که خودم خواستمش و بدستش آوردم ... هیجان زیادی برام داشت ...

هنوز هم هربار بهش دست میزدم قلبم با تپش شدیدش خودشو توی قفسه ی سینم به نمایش میزاشت ....

به یونگی سپردم خبری شد بهم بگه و کلافه به سمت عمارت روندم ... بی هدف ...

نبود جانگکوک باعث میشد هیچ هیجانی برای خونه رفتن نداشته باشم ...مثل قبل از ورود جانگکوک به عمارت...
-سلام ارباب خسته نباشی
+ممنون خانم هان ... شام نمیخوام میرم اتاقم
-ارباب مریض میشیدااا
+میل ندارم

نیم ساعتی روی مبل نشسته بودم و سیگار پشت سیگار مهمون لبام میکردم

با تقه ای که به در خورد از دنیای افکارم بیرون اومدم
خانم هان با دمنوشی اومد کنارم...

-ارباب نمیخوام دخالت کنم ولی اینجوری خودتو داغون میکنید.
+رفته خانم هان ... رفته از بیمارستان
-جئون خیلی عاشق بود مادر   شما رو میدید چشماش میخندید ... من کم دیدم از این آدما ... نگاه عاشق کارِ هرکسی نیست دروغ گفتنی هم نیست ... نمیشه نقش بازی کرد ... چشما دروغ نمیگن... جئون واقعا عاشقتون بود برخلاف هرکسی که تاحالا پا توی این عمارت گذاشته ...
کاش پیداش کنید دلشو به دست بیارید ... گناه داشت بی گناه کتک خورد ... بنده خدا اون شب گفت اون پسره سوکجو تو اتاق مدارکه من اهمیت ندادم خواست به خودتونم بگه هااا ولی سرش داد زدی ترسید بچه ! حالا هم که اینطوری ..... هییییی!

خانم هان نم اشکو توی چشماش پاک کرد و با ببخشیدی به زحمت بلند شد و با درد پاهاش اروم اروم به سمت در رفت ...

راست میگفت جانگکوک با چشماش عشقو فریاد میزد ...

●فلش بک●
-عاااح تهیونگ خیلی خوب بود ...
+بیبی تو همیشه منو روانی میکنی
کنارش دراز کشیدم و توی بغلم با نوازش موهاش مشغول صحبت شدم ...
+برق توی چشمات حتی توی تاریکی هم معلومه!
-برق عشقه
+اوه چه حرفا یعنی عاشقمی!
-نمیدونم ....
کیوت شونه بالا انداخت و خودشو توی بغلم قایم کرد ....
●فلش بک●

ده روز از رفتن جانگکوک گذشته بود ، تهیونگ هر روز با پرخاش و خلق تنگ از خواب بیدار میشد و بی رمق به کارهاش رسیدگی میکرد ...

-یونگی فقط منتظرم عمو بمیره تا ول کنم کل این سیستمو و برم دنبال زندگیم !

عموی تهیونگ هم نفسای آخرو میکشید . سرطان خون نفسشو قطع کرده بود و تحت مراقبت ویژه بود ... وصیت کرده بود بعد مرگ همه چیز به تهیونگ برسه
غافل از اینکه تهیونگ منتظر بود تا با مرگ عموش عطای همه چیز رو به لقاش بده و زندگی دلخواهش رو برای خودش رقم بزنه

BODYGUARD / VKOOKWhere stories live. Discover now