"poison"

36 6 0
                                    


نگاه سردی به مرد که که جلوش زانو زده بود و چشمهاش با یک پارچه ضخیم بسته بود و پشت اون پارچه جایی که پشت سر خودش قرار می‌گرفت یک طناب مشکی ای بود که به اون میله فلزی محکم روی دیوار وصل بود؛ در حالی که اون پارچه ی ضخیم روی چشم هاش خیس بود و از روی گونه هاش مثل باریکه اشک اما خونی جاری شده بود و مرد فقط بی روح یک جا نشسته بود.

پسر قدمی دور اون پسر روی زمین زد و در حالی که کنار آستین هاش که همین الانشم مرتب بودن رو درست و صاف میکرد دوباره جای قبلیش یعنی جلوی اون پسر افتاده بر زمین ایستاد و با فرو بردن دستهاش توی جیب های شلوارش با نگاه بی حسی لب زد

_ سگ خوبی هستی.

با نگاه خیره به پسر پاکت سیگار گیلاسش رو از جیب شلوارش در اورد و با دست دیگه اش فندک مشکی رنگش که روش طرح یک تاج بود رو بیرون آورد و روشنش کرد و جلوی سیگارش گرفت و روشنش کرد پکی بهش زد و در حالی که فندک رو داخل جیبش میزاشت با دست آزادش سیگارش رو از روی لبش برداشت و دودش رو بیرون داد و اون دست دیگه اش رو هم باز داخل جیب شلوارش فرو کرد؛وقتی دودش رو بیرون داد گفت

_ به حرف نمیای...یک چیزیو میدونی؟ برام مهم نیست چون همین الانشم همه چیو میدونم مارکوس!

دوباره سیگارش رو نزدیک لبش برد و کام دیگه ای ازش گرفت و دوباره سیگارش رو پایین آورد و دودش رو بیرون داد و درحالی  که قدم می‌زد گفت

_ جانگ یونگ سو خوب سگایی داره،هیچ حرفی از دهنشون بیرون نمیره.

پشت سر پسر قرار گرفت و کام دیگه ای از سیگارش گرفت،بوی خوش عطر گیلاس توی اون اتاقک کوچیک پیچیده بود و کاملا زیر بینی پسر نشسته روی زمین پیچیده بود

پسر آبرویی بالا انداخت و گفت

_ چشمات زیبان،بنظرت بازشون کنم؟ هوم؟

پسر روی زمین واضح لرزید اون مرد پشت سرش از قصد این حرفا رو بهش میزد، چون خودش بود که دستور داده بود زیر دستاش با فرو کردن سوزن داغ شده توی چشمش اون رو کور کنن، و مرد پشت سرش الان از این اتفاق لذت می‌برد.

پسر از لرز جسم جلو پاش نیشخندی زد و دود سیگارش رو بیرون داد و برگشت و اروم اروم سمت اون طناب وصل شده به میله رفت و گفت

_ میدونی چرا با طناب بستمت؟

اما پسر جوابی نمیداد،لال بوده چون کاملا میترسید،مثل سگ می‌ترسید  این اتفاقات چند ساعت پیش براش عین کابوس بودن که تموم نمیشد

مرد که اصلا براش مهم نبود اوت پسر روی زمین جوابش رو نمیده ادامه داد

_ وقتی میله باز بشه طنابم باز میشه؛من بهت این فرصت رو میدم که خودت رو نجات بدی!

به سمت پسر برگشت و گفت

_ تلاشت رو بکن مارکوس!

پسر لرزون درحالی که سعی می‌کرد دهنش رو باز کنه تا حرفی بزنه آخرش با ‌کلی تلاش با صدایی لرزون گفت

Valerio Où les histoires vivent. Découvrez maintenant