"Yuna"

341 33 0
                                    

در حالی که داشت از پشت عمارت برمی‌گشت جیمین رو دید که کلافه قدم بر میداره و به اون سمت میاد، خوشحال روبه روی جیمین متوقف شد و گفت

_کلافه ای جیمینی
_ اوه نه عالیم!

جونگ کوک که متوجه نشد جیمین به طعنه این حرف رو زده سری تکون دادو گفت

_ بریم داخل

جیمین سر تکون داد و همراه جیمین حرکت کرد و جیمین پرسید

_اینجا چیکار میکردی
_یک چیزیو گم کرده بودم اومدم دنبالش بگردم نبود.
_هوم

هردو به در عمارت رسیدن و واردش شدن وارد سالن غذاخوری شدن و با دیدن آقای کیم که تنها اونجا نشسته بود سمت میز رفتن و تعظیمی کردن و سلام کردن و پشت میز نشستن.

هیچکس حرفی نمیزد که بالاخره ته وو به حرف اومد و گفت

_ جئون جونگ کوک

و باعث شد حواس جونگ کوک سمت ته وو بره

_ بیا بیرون حرف بزنیم.

و از پشت میز بلند شد و از در سالن خارج شد جونگ کوک هم با تعلل به دنبالش از سالن خارج شد.

جیمین تنها پشت میز نشسته بود که در دوباره باز شد و تهیونگ و مادرش و آنتونیو وارد سالن شدن.
همه پشت میز نشستن که یه جی از جیمین پرسید

_ جونگ کوک کجاست؟

جیمین به یه جی نگاه کرد و پاسخ داد

_ با آقای کیم رفت.

و باعث زدن تیر خلاص نگرانی توی سینه ی یه جی شد

_ چ..چی؟ اوه خدا امید وارم چیزی نشه...

جیمین که هیچی نمیدونست سردرگم گفت

_ چرا چیزی بشه؟

یه جی نگاهی به جیمین انداخت و خواست جوابش رو بده که در سالن باز شد و ته وو همراه با جونگ،کوک وارد سالن شد.

یه جی نگران بهشون خیره شد ته وو مثل همیشه چهره سردی داشت و جونگ کوک هم عادی بود هردوشون پشت میز نشستن و منتظر شدن خدمتکار ها غذاهارو بچینن،خدمتکاری که خواست غذا رو جلوی جونگ کوک بزاره با اشاره ته وو که بهش گفت ظرف رو پایین بندازه با تعلل سمت جونگ کوک رفت و نمایشی انگار که ظرف از دستش سر خورده ظرف رو انداخت، یه جی تکون ریزی خورد و نگران به جونگ کوک نگاه کرد که پسر کوچیک تر فقط به بقابش خیره شده بود و انگار اصلا چیزی نمیدید و نمیشنوید؛ دختر خدمتکار سریع پشت سر هم ببخشید میگفت و تیکه شیشه ها رو از روی زمین جمع میکرد،جیمین که برای جونگ کوک نگران شده بود بهش خیره شد و بقیه مشغول غذا خوردن شدن؛یک چیز برای جیمین عجیب بود جونگ کوک از این جور سرو صدا ها متنفر بود پس چرا الان واکنشی نشون نداده بود؟ بیشتر بهش خیره شد که متوجه شد مدت طولانی آیه که پلک نمیزنه،مشکوک و نگران ابروش رو بالا انداخت و بیشتر بهش نگاه کرد که اصلا تکون نمی‌خورد و پلک نمیزد و فقط به یک جا خیره بود،توی ذهنش تمام اطلاعاتی که
برای اتفاقاتی که بعضی مواقع برای جونگ کوک،میوفتاد رو توی ذهنش مرور گرد و با فهمیدن اینکه پسر کوچیکتر وارد شوک شده متعجب با سرو صدا بلند شد که صندلی افتاد و توجه همه رو جلب کرد، سریع سمت جونگ کوک دوید و بدون دست زدن به جونگ کوک با برداشتن قاشق و با ضربه زدنش به جونگ کوک و نفهمیدن واکنشی ایندفعه واقعا مطمئن شد بهش،شوک وارد شده یه جی شوکه و نگران بلند شد و گفت

Valerio Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang