باز هم بیرون نشسته بود اما ایندفعه بالکن نه توی حیاط روی صندلی زیر آلاچیق نشسته بود و به ماه خیره بود،چقدر عجیب بود توی این خونه بیست و چهار ساعت سردرگم بود و همینطور یکجا نشسته بود و شب ها فرصت این رو داشت که به بدبختیاش فکر کنه.
با قرار گرفتن یک لیوان شراب روی میز نگاهش رو از اون دستی گه لیوان رو گذاشت بالا داد و به چهره پسر بزرگتر خانواده کیم رسید
_انگار مقدر شده شبها هم نشین باشیم.
یونگی روی صندلی کنار جیمین نشست و مثل جیمین به ماه خیره شد و پاسخ داد
_الا حس میکنم من دارم مقدرش میکنم،تو خوشت نمیاد.
_نه آقای کیم برای من فرقی نداره.
_یونگی راحت ترم.یونگی خم شد و لیوان شرابش رو برداشت و مزه کرد و گفت
_دفعه قبل،بهم گفتی خودت دوست نداری پناهی داشته باشی.
جیمین با این حرف یونگی کنجکاو و سرگرم شده بهش نگاه کردو با دقت گوش کرد.
_ یک روز برای جابه جایی محموله ای رفته بودم اونجا داخل کامیون بار یک دختر رو دیدم که دست و پاهاش بسته بود و موهاش شرابی بود با چشمهاش بهم التماس میکرد کمکش کنم،شغل من اینه،بقیه رو بکشم اما چشم های اون فرق داشت،کمکش کردم بردمش به خونه ام و ازش نگهداری کردم،خودم هم نمیدونستم چرا اما من غرق چشمهاش و موهای شرابیش شده بودم،روزا گذشت و ما بهم علاقه مند شدیم،بعدش من متوجه شدم اون دختر پارک یکی از خلافکاران بزرگه که پدرم باهاش زیاد رابطه خوبی نداشت،وقتی به پدرم گفتم به این دختر علاقه دارم پدرم دختره رو دزدید یونا..خواهرم اون رو در ازای دختر پارک به خود پارک داد تا باهاش ازدواج کنه اما یونا روز عروسیش فرار کرد و دختر پارک خودکشی کرد...
جیمین که کاملا از این داستان متعجب بود با چشم های ناباور و دلسوز به یونگی نگاه کرد مرد کنارش چشمهاش اشکی بود،دلش شکسته بود و بی پناه بود
_شاید برای من بهتره که پناهی نداشته باشم
جیمین از این حرف یونگی دلش به درد اومد،شونه های یونگی که برای بغضش خم شده بود رو بغل کرد و سر یونگی روی سینه اش قرار گرفت،یونگی از حس آغوش جیمین قلبش تکون خورد و اشکهای سرازیر شد چرا اون آغوش انقدر خوب بود؟ میتونست ساعت ها بشینه و به ضربان قلب پسر گوش بده،و نمیدونست چرا مهم این بود که الان آرامش داشت.
.
.
.
.
_قیافت توی آب خیلی تخمیه.
آنتونیو از استخر بیرون اومد و لبه ی استخر نشست و حوله رو از دست یونا گرفت و سرش و خشک کرد و در حالی که موهاش رو بالا میداد گفت
_ ولی تو همیشه خوشگلی
یونا که به این حرف های آنتونیو عادت داشت لبخندی زد و کنار آنتونیو لبه استخر نشست و پاهاش لختش رو توی استخر فرو کرد و گفت

YOU ARE READING
Valerio
RomanceValerio/والریو vkook وقتی خبر مرگ جئون جین وو به گوش کیم تهیونگ میرسه به اسرار مادرش به کره برمیگرده و با جئون جونگ کوک پسر دایی اوتیسمی جوونش که از بچگی ندیدتش روبه رو میشه، اما چی میشه وقتی که عاشقش شده بفهمه پسر اصلا اوتیسم نداشته؟ Kapel: Vikook...