"soyon"

8 3 0
                                    

جونگ کوک وارد سالن اصلی شد و با دیدن پسر مو مشکی ای اوه ای گفت و سمتش رفت

_ اینجا چیکار میکنی؟

پسر جواب داد

_ اومدم خونت نبودی بادیگاردت رو دیدم که وسیله از خونه ات برمی‌داشت ازش پرسیدم اونم گفت اینجایی
_ درسته،اما متوجه نمیشم چرا اومدی اینجا برای چی با تلفن زنگ نزدی؟ چون بنظرم اینجا خونه ی من نیست و معذب میشم مهمون دعوت کنم.

جونگ کوک با ابرو هایی بالا انداخته حرفاش رو زد و پسر مو مشکی جلوش گفت

_ تلفنم خراب شده شماره ات رو حفظ نبودم

_ از بادیگاردم میگرفتی.
_ اوه خدایا باشه قبول خواستم حضوری اینجا ببینمت میخواستم ببینم حالت خوبه؟ بعد مرگ پدرت..

جونگ کوک که بنظرش کاملا پسر بی دلیل اومده بود ابروهاش رو بالا داد و به دستهاش نگاه کرد و گفت

_ حالم خوبه و بهتره بری چون دوست ندارم آقای کیم بیاد و اینجا ببینمت آخه از مهمون ناخونده خوشش نمیاد حتا وقتی اومدم از من هم خوشش نمیومد جیمین رو هم به زور اینجا آوردم و خب فکر کنم الان دیگه سر میرس-

_ باشه باشه من میرم خیل خب فقط میخواستم بدونم فلش امادس؟

جونگ کوک با یاد آوردی فلش انگار که شوکی بهش وارد شده باشه گفت

_ اوه..ر..راست میگی! من فلش رو چیکار کردم؟ باید پیداش کنم!

و با عجله از پله ها بالا رفت اجازه حرف بیشتر به پسر نداد، آهی کشید و از در سالن بیرون رفت و از عمارت خارج شد.

کل اتاقش رو زیرو و رو کرده بود اما خبری از فلش نبود،در اتاقش باز شد و جیمین واردش شد

_ کوک؟ چیکار میکنی؟ کی اومده بود؟

_ جیمین فلش نیست گم شده گم شده گم شده

_ باشه باشه اروم باش خب؟ اروم،پیداش میکنیم

جونگ کوک کلافه در حالی که کل اتاق رو راه میرفت و متر میکرد سریع کلماتش رو به زبون می‌آورد

_ اون فلش مهم بود برای هیونگ اون فلش مهم بود اما من گمش کردم گمش کردم.

_ نه نکردی،باهم میگردیم،الان بیا بریم پایین ناهار بخوریم باشه؟

جونگ کوک راضی نشده بود اما مجبور بود
.

.

.

.

سالن غذاخوری کاملا توی سکوت بود هیچکس حرفی نمیزد هیچکس نمیتونست حرفی بزنه چون از وقتی ته وو اومده بود به اومدن یونا واکنشی نشون نداده بود و همه فقط توی سکوت غذاشون رو میخوردن.

جونگ کوک به هیچ عنوان نمیتونست توی چشم های ته وو خیره بشه و کاملا براش بودن اونجا عذاب آور بود اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه و در صورتی که تمام حواسش پیش فلشش بود،بالاخره غذا خوردن ته وو تموم شد و با پایین گذاشتن کارد و چنگالش دستمال تمیز روی میز،رو برداشت و کنار لبش رو که تمیز هم بود رو تمیز کرد و بالاخره نگاهش رو بین همه چرخوند،در آخر نگاهش به یونا رسید که کنار یه جی نشسته بود،دختر به بشقابش خیره شده بود و لب به غذا نمیزد،همونطور با نگاه خیره به یونا گفت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Valerio Where stories live. Discover now