کتاب مقدس رو بستم و گذاشتم رو میز بغل تختم
رو تخت دراز کشیدم و داشتم به آینده فکر میکردم
بعد از این همه سال تو دیر و کلیسا بودن بلاخره قرار بود یکشنبه هفته دیگه منم خواهر روحانی بشم
خدا رو شکر میکنم وقتی پدر و مادرم فوت شدن همسایمون من رو به کلیسا دادو ازون بهتر اینکه اونا من رو بزرگ کردن و من واقعا زندگی خوبی اینجا دارم
البته از نظر خیلیا ما اصلا زندگی نمیکنیم
اکثره مردم زندگی رو فقط به تفریح و لذت میبینن ولی من با آموزه های کلیسا یاد گرفتم زندگی چیزی بیشتر از لذتهای نفسانیه
نمیدونم شاید منم اگه از بچگی بیرون ازینجا بودم جور دیگه فکر میکردم ولی خب من اینجا تربیت شدم
پس منطقیه اگه به مسائل روحانی اهمیت بیشتری بدمگوشیم ویبره رفت و از کنار بالشت برش داشتم
صوفیا بود
جواب دادم: سلام صوفی
ص: سلام خوشگله! امشب چیکاره ای؟
- اوه خدا تو چرا مثله پسرهای منحرف حرف میزنی؟
ص: اوه لا لا تو چندتا پسر تو زندگیت دادی که تازه منحرف هم باشن؟
بلند خندیدم: دیوونه! چندتایی رو دیدم که میان برای اعتراف به گناهاشون
ص :میگم آخه تو و پسر
مسخره ام کرد
- بسه دیگه
ص: خب نگفتی امشب هستی؟
- برای چی؟
ص: مهمونی
- دختر تو واقعا نمیدونی من اینجور جاها نمیام؟
با تعجب پرسیدم
ص: بیخیال! این اولین مهمونی که مالک داره بعد از سه سال میگیره! ورود هم برای عموم آزاده! هیچ احمقی این رو از دست نمیده
-مالک کی هست اصلا؟
یکم کنجکاو شده بودم
ص: پسر خانواده ی ثروتمنده مالک! اون همیشه اینکار رو میکرد ولی خب تو این مدت مهمونی نگرفته بود که حالا داره جبران میکنه
-یارو فکر کرده گتسبیه؟ مهمونی الکی میگیره مردم خوشحال شن! یا شاید هم به امید اینکه دختر رویاهاش رو پیدا کنه
ص: من که شنیدم پسره گیه! آخه فقط تو این مدت با چهار تا پسر دیده شده! کلا هم زیاد اجتماعی نیست!
-گی؟ اوه بیخیال پس اصلا نمیام
ص:روشن فکر باش و انقدر هموفوبیک نباش! بیخیال اون, خوش میگذره ها
- مرسی صوفی ولی من ترجیح میدم بمونم و سرودمون رو برای جمعه تمرین کنم
ص: تو آخر تو اون کلیسا میمیری بدبختخندیدم: امیدوارم بهت خوش بگذره
ص: منم امیدوارم ازون کلیسا پرتت کنن بیرون
با حرص گفت و من بیشتر خنده ام گرفت
-بای
ص:بای
اون دختر دوست داشتنی ایه
من هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با دختری مثل اون دوست شم
دختری که ایمان قوی نداره و کلا دنباله لذت دنیاس
خب یه بار اون با مادربزرگ پیرش اومده بود تو مراسم خیریه کلیسا شرکت کنه و ما باهم ازون به بعد دوست شدیمنمیدونم چجوری با این همه تضاد ما هنوز دوستیم
به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت نه شده
باید برم برای شام
لباسم رو پوشیدم و حجابم رو درست کردم
به سمت پایین راه افتادم که صدای آقایی توجهم رو جلب کرد
صداش از اتاقه خواهر تسا میومد
+اون پسره ی احمق کل شهر و امشب به مهمونی دعوت کرده
اون مرد با خشم داد زد
خب فالگوش وایسادن کار زشتیه ولی این درمورد اون مهمونیه و یجورایی دلم میخواست ببینم چی میگه
تسا: بشین لطفا تام! انقدر عصبانی نشو
تام: نمیتونم خواهر! من این چند سال اخیر سعی کردم بعد از مرگ پدر و مادرشون بهترین دایی دنیا باشم! ولی اونا نمیفهمن !مخصوصا اون زین! بعد گندی که اون دختر زد خیلی گوشه گیر شد! تو این مدت همه ی تلاشم رو کردم که اون به زندگی برگرده! کلی نصیحتش کردم! حالا به نصیحت اون دوستهای دیوونش مهمونی گرفته که مثلا بگه من خوبم و ضداجتماع نیستم!