دیشب خیلی خوش گذشت
نزدیک ساعت چهار صبح بود که بچه ها رفتن
خونه کاملا بهم ریخته بود
ولی انقدر خسته بودیم که قرار شد فرداش تمیز کنیم
وقتی سرم رو گذاشتم رو بالشت کاملا بیهوش شدمامروزم که ساعت سه بعد از ظهر بیدار شدیم و نصفه روزمون از دست رفت
البته کار خاصی هم نداشتیم
از بغل زین پاشدم و یکم صبر کردم تا مغزم به روند اصلیش برگرده
زین هنوز خوابه
چیزی نگفتم و رفتم دوش بگیرم
تا شیر آب رو باز کردم صدای گوشی زین بلند شد
اهمیتی ندادم تا اینکه صدای داد زین رو شنیدم
ز:چی؟..چطوری؟..اون خراب شده مگه در و پیکر نداره؟..اگه اتفاقی براش بیفته من ازتون شکایت میکنم که انقدر بی کفایتید!
دلم شور افتاد سریع خودم رو شستم و اومد بیرون
زین نشسته بود رو تخت با عصبانیت به زمین زل زده بود
-زین!؟
با ترس صداش کردم
با اخم برگشت نگاهم کرد
-چی شده!؟
داد زد:بابای عزیزت از کمپ فرار کرده!
نشستم رو تخت
شوک شده بودم
ز:رید به آبرو هیثیتم جلوی همشون رفت
خدا میدونه چقدر زین به اعتبارش حساس اونوقت بابای من باید...
پووف
سرم رو گذاشتم تو دستهامخدای من,من این همه با زین بخاطر بابام دعوا کردم! این همه طرفش رو گرفتم! انقدر خودم رو کوچیک کردم ازش خواستم با بابام کنار بیاد اونوقت اون باید فرار کنه! اصلا به آبروی من فکر کرده؟اصلا براش زندگیه من مهم بوده؟
بی اختیار زدم زیر گریه
خدایا چرا هر وقت من خیلی خوشحالم بعدش یه اتفاقی میفته که من کاملا داغون میشم
این عدالت نیست
ز:الان واسه چی گریه میکنی؟
بهم تشر زد
-زین..من خیلی متاسفم به خدا..من من معذرت میخوام..من نمیدونم چرا اینکار رو کرده,ببخشید
با هق هق حرف میزدم
خیلی بده وقتی انقدر پشت یه نفر رو میگیری یهو اینجوری گند بزنهز:الان میفهمی چرا بهش اعتماد نداشتم؟چرا نمیخواستم پیشش باشی؟نمیخواستم قبول کنم باباته؟آدمی که به سلامت خودش اهمیت نمیده,آدمی که آبرو نداره,آدمی که برای اعتماد بقیه ارزش قائل نیست نباید کنار زن من باشه!
میدونم حرفاش درسته ولی قلبم رو میشکنه
ز:الان من دارم دست پیش میگیرم مسئول اون کمپ رو مقصر میدونم که البته مقصر هم هست که کسی جرات نکنه زر بزنه ولی خودم که میدونم چه گندی بالا آورده بابات! اگه کسی بفهمه خبر جایی درز کنه آبروم میرهدلم میخواست بهش بفهمونم حرفهاش داره آزارم میده ولی خب حرفهاش حقیقت بود
ولی کاش یکم مراعات من رو میکرد حداقل اینجوری به روم نمیاورد
ز:ازین به بعد راجع یه چیزی بهت حرف میزنم گوش کن که تهش اینجوری به غلط کردن نیفتیم
-زین,مگه من مقصرم!؟
با چشمهای اشک آلودم بهش زل زدم
ز:ببین ماری انقدر الان عصبیم که حوصله ی گریه زاری تو رو ندارم!من همینجوریش سر گه خوریای اون بابابزرگ عوضیم تو شرکت مشکل دارم الان بابای تو هم داره بدترش میکنه! این خبر درز کنه اون مرتیکه سواستفاده میکنه کل هیئت مدیره رو میندازه به جونم!باید قبل اینکه گندش دربیاد جمعش کنم