42

1.4K 106 17
                                    

تو راه تمام مدت فکرم مشغول بود
به الن
به بابام
به مکس
به اونی که عکس میگیره
چرا من نمیتونم چند روز پشت سر هم آرامش داشته باشم؟!
توی مرکز شهر بودیم که من به الن گفتم:میشه من رو ببری داروخونه؟
ا:اره حتما
قرصهای معده ام تموم شده باید بگیرم
نزدیکه یه داروخونه ی بزرگ نگه داشت و من پیاده شدم
یکم هم شلوغ بود
وارد که شدم رفتم قسمت تحویلدار و نسخه ی مربوطه رو دادم
نشستم تا صدام کنه
دو تا دختره با فاصله رو صندلیا نشسته بودن و خب حس میکردم بهم زل زدن
یه نگاه بهشون کردم و بعد سریع روم رو برگردوندم
خوشم نمیاد کسی اینجوری نگاهم کنه
یکیشون اروم به بغلیش گفت:این همسر زین مالکه
توجه ام به مکالمشون جلب شد
اون یکی با تعجب گفت:نه؟!دروغ میگی؟!
+وا دروغم چیه؟عکس دختره تو اینستاگرامش هست
*آخه زین مالک؟!همون تاجر خوشگله؟
+اره دیگه مگه چند تا زین مالک هست؟!
*خاک تو سرش با این سلیقه اش!این چیه؟!با این قیافه اش!
+همون من هم حرصم گرفته!خیلی معمولیه!با اون دندونای خرگوشیش!

خیلی حس بدی بهم دست داد
یعنی من انقدر در سطح زین نیستم!؟
*من جاش بودم با یه مدلی چیزی ازدواج میکردم,چی داره این آخه؟!
لبم رو از شدت حرص گاز گرفتم
+چی بگم؟!لابد یه چیزی داره زین رو اسیر کرده دیگه!
هی دلم میخواست پاشم بزنم تو دهنشون یا شاید یه چیزی بهشون بگم ولی پشیمون شدم
در شان و شخصیت من نیست با آدمهای ابله که فقط از روی ظاهر قضاوت میکنن دهن به دهن بشم
اسمم از بلندگو خارج شد و با سرعت رفتم داروهام رو گرفتم و حساب کردم و خارج شدم
نشستم تو ماشین و الن با تعجب گفت:خوبی؟!
-اره چطور؟
لحنم عصبی تر ازونی بود که میخواستم
ا:یکم عصبی بنظر میای!
-نه خوبم
سرتکون داد و دیگه چیزی نگفت و حرکت کرد

وقتی رسیدیم خونه زیرلب از الن تشکر کردم رفتم داخل
همه لباسهام رو عوض کردم و دوباره دوش گرفتم
ساعت حدودا چهار شده
زین تا یه ساعت دیگه خونه اس
چجوری بهش بگم؟!
خداکنه عصبی نشه
از یه طرف دیگه دلم شور میزد برای بابا
فکر نکنم اون جدی جدی ترک کرده باشه
رفتاراش و حالت صورتش امروز یجوری بود
زین همینجوریش با بودن اون کنار من مشکل داره وای به حال اینکه بفهمه سر قولش واینستاده

برای اینکه آروم شم رفتم سراغ کتاب مقدس
این اواخر زیاد مناجات نکردم
حس عذاب وجدان داشتم تقریبا
کتاب رو باز کردم و شروع کردم

صدای در که اومد کتاب رو بستم بوسیدم و گذاشتم تو کشو
واقعا الان آرومتر شدم
نفس عمیق کشیدم و خواستم برم پایین که در اتاق باز شد و زین اومد
قیافه اش خسته بود
رفتم جلو و بغلش کردم
ز:سلام
-سلام عزیزم
از بغلش کشید من و بیرون و نگاهم کرد
ز:خوبی؟
-اره
ز:منظورم اینه رفتی سرخاک؟!
-اره!خب گریه که کردم یکم ولی خب زیاد نتونستم راحت باشم
با اخم گفت:بابات کاری کرده!؟
-نه زین
سرم رو تکون دادم و لبم رو گاز گرفتم
ز:پس..!؟
چیزی نگفت که ادامه بدم
-مکس اونجا بود
داد زد یهو:اون اونجا چه گهی میخورد!؟

WrongWhere stories live. Discover now