28

2K 138 29
                                    

هری نشست سر قبرش و این بار زین بود که سیگارش رو روشن کرد
به یه اخم اکتفا کردم و رفتم سمت هری
تارا و زیلا داشتن رو قبرش گل مچیندن و چشمهاشون اشکی بود
زیرلب زمزمه کردم:سلام همزاد
هری با اون چشمهای سبز خیسش بهم نگاه کرد
ه:پس زین بهت گفته!
بیشتر خبری بود تا پرسشی
-اوهوم
ه:جای خالیش هیچوقت تو زندگیم پر نشد
صداش میلرزید
ه:تا تو رو دیدم
با تعجب نگاش کردم
ه:درسته رابطه ی خاصی بینمون نیست و زیاد نمیبینمت یا تو مثل برادرت من رو نمیبینی ولی من قلبم آرومه همین که میدونم اون چشمها میخندن و توش شور زندگیه دردام رو آرومتر میکنه
دستش رو گرفتم که بهم لبخند زد
-هری من دوستت دارم مثل برداره نداشتم!من واقعا تو رو مثل برادرم میدونم پس خیالت راحت این یه حس متقابله
لبخندش عمیق شد و من رو کشید تو بغلش
حس عجیبی داشتم. غیرقابل توصیف بود
حس امنیت و آرامش و عشق و نزدیکی
نه مثل حسی که زین بهم میده نه یه حس متفاوت
یه حمایت قشنگ

ه:نمیدونی روز اول که دیدمت چه حسی داشتم,وقتی زین که بیهوش بود رو گذاشتم روی مبل اصلا حواسم بهت نبود فقط صدات رو میشنیدم و به چهرت توجهی نکرده بودم!سرم رو آوردم بالا که به تارا چیزی بگم و تو رو دیدم، نمیدونی چه حسی بود، مثل کسی که بعد سالها گمشدش رو پیدا کنه! نمیتونستم بفهمم چرا اونجوری شدم برای همین سعی کردم عادی رفتار کنم که فکر نکنی دوست شوهرت یه عوضیه که زل زده بهت! وقتی رسیدم خونه انگار مغزم کار افتاد!قضیه چشمهای جادوییت بود! آبی و سبز و اون عسلیه شیرینی که دور مردمک چشمته!یه رنگ خاص!خیلی خاص!یه ترکیب رنگ فوق العاده!چشمهایی که هر روز من بخاطر خوشحالیش حاضر بودم هرکاری بکنم تا اون روز نحس..
یهو داد زد و از جاش پاشد و به یه سنگ لگد زد

تارا سریع رفت سمتش و بغلش کرد و تو گوشش گفت
تا:عشقم آروم باش
برعکس ظاهر قویش اون تو بغل تارا کاملا شکسته بود
دلم براش آتیش گرفت
از بغل تارا که اومد بیرون برگشت سمتم دوباره
ه:دیگه هیچوقت نتونستم اون چشمها رو ببینم چون بسته شده بودن تا ابد!غم ندیدنش من رو زد زمین ولی جنگیدم و بلند شدم! انگار از امتحان خدا سربلند بیرون اومدم و اون برای جایزه دوباره اون چشمها رو بهم نشون داد!درسته مال یه فرد دیگه اس اما همون حس رو میده!پاکیت معصومیتت عشقت همش مثل هیلاری کوچولویه داداشیه
اشکاش بی صدا میریختن و من رو به آتیش میکشیدن
نمیدونم چرا ولی یهو بغلش کردم

دسته هری اروم رو کمرم کشیده میشد
ه:من اون روز نتونستم از هیلاری مراقبت کنم ولی الان قسم میخورم تا وقتی نفس میکشم مراقبت باشم ماریا!من بهت اهمیت میدم, تو خواهرمی منم هر وقت لازمم داشته باشی کنارتم فقط کافیه اشاره کنی!دلم میخواد به برادرت تکیه کنی!
حرفاش باعث میشد حس اطمینان خاطر داشته باشم
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:مرسی داداش هری
ز:خب دیگه حالا
زین خواست جو رو عوض کنه
لیام به حالت مسخره گفت:وا زین حسودیت شد؟! حالا فهمیدی من چرا حسودیم شد!؟
زین چپ چپ نگاش کرد و براش دهن کجی کرد مثل پسربچه ها

WrongWhere stories live. Discover now